تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

Stationary traveller

 

می مینور،ر ماژور،می مینور...آسمان چشم او، آیینه کیست...

آره برادر من! وقتی همیشه یا زود میرسی یا دیر، یعنی مشکل سرعت داری.یا انقدر تخت گاز میری که همه مراحل و موانع رو رد میکنی و باز هم ادامه میدی، که آخر کار، وقتی ترمزدستی رو میکشی، مراسم تموم شده و کسی برای اهدای جوایز نمونده.یا انقدر دیر میرسی که همه مدالها توزیع شده و نفر اول دور افتخار رو هم زده.سرعت رو باید تنظیم کنی.اقرار میکنم که یه استعداد خدادادیه، اصلا هم شرایط در اون دخیل نیست!!! و باز هم اقرار میکنم که گاهی مراسم تموم میشه و تو میگی چه خوب که مدال نگرفتم.حداقل برای مسابقه بعدی، دچار غرورنمیشی!!!

توی سیاره ای رها شده ام
از تمام جهان جدا شده ام
مثل برگی شناورم در عطر
با گلی سرخ آشنا شده ام
دل من هی بهانه میگیرد
باز هم مثل بچه ها شده ام
رنگ من میپرد چو پروانه
نکند عاشق شما شده ام

همیشه عادت کرده بودم از مغازه گل بخرم، بیارم خونه، و بعد ازش اون چیزی رو بسازم که دوست دارم.از این به بعد میخوام، از مغازه، مجسمه گلی چیزی رو که دوست دارم بخرم.اگرچه عنصر خلاقیت رو از بین میبره و ماده عادت رو اضافه میکنه، اما لااقل راحتتره، تازه شاید اون مجسمه، گارانتی هم داشته باشه!!! یه پک به سیگار، یه بوسه از لب تو، نه، لبت بوی سیگار گرفت.یه بوسه از لب تو، یه پک به سیگار، نه، مزه لبت از بین رفت.فقط یه پک به سیگار و بعد هم یاد مزه لب تو...

اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدما
از شب و روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت میکنم
نمیذارم کسی عاشق نباشه
ماهو بین همه قسمت میکنم

با خودت رو راست باش، سعی هم نکن لج در بیاری.همه چیز، طبیعیش خوبه.با خودت کنار بیا، بعد از اون هم تظاهر ممنوع!!! گفته بودم به اولین احساس اعتقاد دارم؟! اولین احساست رو میدونم، پس...
در جنگل خیال من، باد می وزد.من سینه ام سرشار از نام توست.نفس میکشم، باد نام تو را، شبنم هر برگ درختان میکند.نام تو، همه جا هست در جنگل خیال من...

می مینور،ر ماژور،می مینور...آسمان چشم او، آیینه کیست...

 

پ.ن 1: با اینکه هیچ وقت از خوبیهات ننوشتم، چون اصولا چیزی نیست!!! ولی، سگ، دلم برات تنگ شده بود!!!
پ.ن 2: I aint gonna waste my fucking hate on you


 

اثیری...

 

تا من بدیدم روی تو            ای ماه و شمع روشنم
هرجا نشینم، خرمم          هرجا روم، در گلشنم
من آفتاب انور ام                خوش پرده ها را بردرم
من نوبهار ام، آمدم             تا خارها را برکنم
 

با شمایم، آنگاه که بین شمایم، بی شمایم، هرگاه که در تنهایی خویش، غرقه افکارم.چون با شمایم، به شما احساس نیاز میکنم، آنوقت که بی شمایم، احساس بی نیازی.خدا را میپرستم و شما در تضاد با اویید، اما من هم از همین خاک ام.نیازم او و ملزوماتم شما.هروقت از گذر زمان به گوشه ای پناه میبرم، میبینم آن حقیقتی که باید، اما من هم در گذرام.شاید در راه رسیدن به او، چند صباحی هم باید با شما بگذرانم.

نی من منم، نی تو تویی، نی تو منی      هم من منم، هم تو تویی، هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی                 کاندر غلط ام، که من تو ام، یا تو منی

اغلب راهها رو رفته ام، اهل تکرار نیستم.بقیه راهها هم آدم خودش رو میخواد که من نیستم.برای همین از کنار اغلب مسایل با یک لبخند و یا نهایتا سکوت، میگذرم.اوایل فشار زیادی رو تحمل میکردم، اما الان عین بدنه فراری، فیبر کربن چند لایه، ضد ضربه شده ام.ضربه ای که بقیه به من میزنن بیشتر از اونی که به من آسیب برسونه، خودشون رو له میکنه (قانون سوم نیوتن!!!).هضم و درک مسایل برام خیلی راحتتر شده، اما همین هم من رو به یه خلسه برده.یک بهونه، یک تکون، کار خودش رو میکنه.منتظر همون بهونه میمونم، اما از نوع خوبش، نه لزوما بهونه زمینی.

گویم سخن را باز گوی           مردی کر ام، زآغاز گوی
هین بی ملولی شرح کن       من سخت، کند و کودنم
گوید که آن گوش گران           بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن          آنجا هوا، اینجا منم

 

پ.ن 1: سلام، منزل خداست؟ این منم مزاحمی که آشناست. هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است، ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست. شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است، به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد، خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد؟ کمی بلند تر، صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم، شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست...
پ.ن 2: با پویان خیلی بحث میکنم، بخصوص راجع به مرزهای روشنفکری.برام از یه روانشناس هم بهتره، بخصوص که جزو نوادر افرادیه که ازش چیز یاد میگیرم.
پ.ن 3: هرچقدر که اوج بگیری، به چشم آنها که پرواز را باور ندارند، کوچکتر میشوی...

 

دلهامون شکسته یا علی...

 


من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
                       پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
                       ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
                       آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم
                       گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
                       سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است، عجب، یا  بشر است؟
                       گفت، این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست، بگو زیر و زبر خواهم شد
                       گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
                       خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

 


جبران خلیل جبران، یک داستان کوتاه داره که من خیلی دوست دارم.خلاصه اش اینه که:یک گل بنفشه از این که گل رز نیست کلی ناراحت بوده و از بانوی طبیعت میخواد که اون رو تبدیل کنه به گل رز خوش قد و بالا.تمام نصیحتهای بانوی طبیعت رو که اون رو از این کار بر حذر میداشته، نادیده میگیره و روی خواسته اش پافشاری میکنه.عاقبت موفق میشه و تبدیل به یک گل رز خوشگل و خوش قد و بالا میشه و مدتی با این خوشی میگذرونه.اما یه روز طوفان و باد سهمگینی میاد و همه سبزه ها و گلها و از جمله این گل رز قصه ما رو از ریشه و خاک در میاره و تنها گلهای کوچک و چسبیده به خاک رو نگه میداره.چند تا از اون بنفشه هایی که از طوفان جان سالم به در برده بودن شروع میکنن به خندیدن به رز و این که اگر آرزو نکرده بود که به رز تبدیل بشه الان مثل اونها زنده مونده بود.گل رز هم که آخرین نفسهاش رو میکشید رو به اونها میکنه و میگه:من هم میتونستم مثل شما به خاک بچسبم تا زمستان بیاد و زیر برف مدفون بشم، میتونستم مثل شما بی اینکه نامعلومی رو معلوم کنم بمیرم قبل از اینکه چیزی غیر از آنچه که طایفه بنفشه ها تا به حال دریافته، دریابم.اما هستی رو با چشمهای گل سرخ دیدم، اینک میمیرم در حالی که در وجود من چیزی است که هیچ بنفشه ای تا به حال تجربه نکرده.

ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در وادی سرگشته، شما در چه هوایید؟

امروز فرق عدالت شکافته شد.به بزرگی مثل علی تعرض شد.افتخار هر نبی و هر ولی به خون خودش آغشته شد.خیلی روز عزیزیه، خیلی شب بزرگیه.امروز خیلیها درد شمشیر رو حس میکنن، خیلی راجع به این اتفاق حرف زده شده و از خیلی جنبه ها مورد توجه قرار گرفته، اما برای من جالبترین و در عین حال قشنگترین قسمت ماجرا وقتیه که خبر توی شهر میپیچه و یکی از کوفیان میپرسه: مگه علی نماز میخوند؟! مظهر خوبیهای عالم رو در محراب با شمشیر بزنن، اونوقت یکی این سوال رو بپرسه...همیشه لازم نیست همه، همه چیز رو بدونن یا همه چیز رو بفهمن.اصلا شاید همون بهتر که خیلیها، خیلی چیزها رو هیچ وقت نفهمن.میشه انقدر بالا بود، وکسانی رو هم دید که به قطره ای از دریای وجود آدم پی نبردن.فهمیدن همین نکته، میتونه مارو تو تحمل خیلی چیزها کمک کنه.

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیر چه نامم، شه ملک لافتی را...

پ.ن 1 :خیلی وقتها بهتره خیلی چیزها کنج پستوی ذهنهامون خاک بخوره، اما تو، اون رو کشیدی بیرون، تمیزش کردی و به گه کشیدیش!! خیلی چیزها باید همونجوری میموند.تو نه توان چتر بودن رو داری و نه لیاقت زیر چتر بودن رو.آره، من هم تنهایی رو انتخاب کردم و به خیلی چیزها ترجیحش میدم چون تا حالا کسی رو پیدا نکردم که لیاقت این رو داشته باشه که بخاطرش از این پوسته بیام بیرون، اما این کارت هم مثل همه کارهات فقط تقلیده، چون آدم باارزش رو پیدا کردی اما نفهمیدی باید بیای بیرون.از روزی که گفتی:" من اشتباه کردم و میخوام جبران کنم، به همه هم گفته ام..." تا روزی که همه چیز رو خراب کردی، فقط یک روز گذشت، حد تو همینه.حالا دیگه میتونی مطمئن باشی که ازت متنفرم و نفرین من پشت سرته.
پ.ن2 :
 بارون رو دوست دارم هنوز، بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفهای دلم، جا میگیرن توی یه آه...

 

ساقی خمار آلوده ام...

 

تازه داره مستی تو از سرم میپره.دارم سردرد بعد از مستی رو هم میگذرونم.تازه دارم به خودم میام.تازه میفهمم دور و برم چه خبره.تازه میفهمم چی به من گذشته.من چی بودم، چی شدم؟ چطور تونستم؟ با این همه اطلاعات، از من بعید نبود؟ دارم عوض میشم؟ دارم خراب میشم؟مثل بقیه؟ زود نبود؟ تقصیر کسی نیست.خودم مقصرم.90% احتمال کافی بود برای خیلی چیزها.اما من دل به 10% بسته بودم. هیچ وقت این درصدها کار نمیکنند، این من و ماییم که میسازیم یا خراب میکنیم. خیلی خودم رو نگه داشتم اما باز هم عذاب وجدان دارم، اگر ول میکردم دیگه چی میخواست بشه؟ فکر خیلی چیزها داره داغونم میکنه، اصلا قسمت من فکره، چه اون موقع چه الان. شاید دوری باعث همه اینها باشه، نمیدونم...نه، نزدیکی هم این چیزها رو به همراه داشت...چطور تونستم؟!؟!؟!

تابستان هم تموم شد.یه جورایی تابستان عالی ای داشتم، از خیلی جهات.خیلی چیزها یاد گرفتم و البته خیلی چیزها تحمل کردم.مقاومت، ترس، دودلی، زیبایی والبته نفرین!!!
شاید چیزهایی که تو این تابستان یاد گرفتم برام با ارزش تر از این مدتی باشه که گذروندم:

1. انسان قادره هر کاری انجام بده.وقتی میگم هر کاری، یعنی هر کاری.
2. آدمها با نیازهاشون یا کمبودهاشون، دور خودشون یه پوسته میسازن تا خودشون رو اون تو قایم کنن، یا شاید میخوان در امان بمونن.اغلب این پوسته یه چیز لوکس و قشنگه.اما همیشگی نیست.آدمهایی هستند که میتونن از این پوسته عبور کنن و "من" حقیقی رو بشناسن.فکر میکردم اینجور آدمها تموم شدند، اما هنوز هم هستند.چو پرده بر افتد نه تو مانی و نه من...
3. خدا خیلی بزرگه، خیلی بزرگتر از اون چیزی که من و تو فکر میکنیم.
4. قبلا وقی تو چشم کسی نگاه میکردم، میتونستم تشخیص بدم که راست میگه یا دروغ، اما چشمهایی که مرده اند دیگه این قابلیت رو ندارند.
5. میگن اگر کسی یا چیزی رو دوست داری، بذار بره، اگر برگشت، همونی بوده که باید.اما دیگه لزوما این فرمول عملی نیست.دیگه برگشتنها هم با صد تا پیرایه آلوده شده.
6. یه آدم کوچک با یه قلب بزرگ، حرف قشنگی زد: اگر از یه نفر برای خودت یه بت درست کردی، یا اونقدر ببرش بالا که برای رسیدن بهش حاضر شی همه چیز رو بدی، یا اونقدر خردش کن، که بتونی ازش رد شی و یه بت جدید پیدا کنی! (مرسی همشیره!!!)
7. سکوت برای خیلیها زجرآوره،اما خیلی وقتها، تنها جوابه.تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من...
8. آدمها همه در گذرند، همه میان و میرن.شاید تنها چیزی که دیگه مهم باشه، اینه که "نغمه" کی به یاد میمونه.

چه بگویم درباره انسانی که خداوند او
میان دو عشق گرفتار آمده است؟
یکی از آنها رویای او را به بیداری می کشاند
و دیگری بیداری او را به رویا بدل می کند...
چه بگویم از انسانی که پروردگارش میان دو نور جای گرفته است؟
آیا او شاد است یا غمگین؟
آیا او غریبه ای در این جهان نیست؟
آیا کسی میتواند در اندوه ما شادی کند،
و در شادی غم بیابد؟...
(جبران خلیل جبران)


پ.ن1: کتانه...پر، علیرضا و فرناز...پر، مریم و محسن...پر، ساناز...پر.تابستانها، هوا، هوای مهرآباده...
پ.ن2: هزار بار تا حالا بهتون گفته ام از دورغ بدم میاد، هزار بار تا حالا بهم دروغ گفتین.هزار بار دیگه هم که بهتون بگم از دروغ بدم میاد، هزار بار دیگه هم بهم دروغ میگین.هزار عدد کمیه یا روی هزارهای من حساب نمیکنین؟
پ.ن3: هنوز هم تو شبهات، اگه ماه رو داری، من اون ماه رو دادم، به تو یادگاری...

 

I'm alive

 

من هنوز زنده ام و این از همه چیز مهمتره.خیلی وقت بود فکر میکردم مرده ام یا لااقل دارم میمیرم، اما حالا مطمئنم که هنوز زنده ام.رفتم شمال و برگشتم، و حالا گوله انرژی ام، تا کور شود هرانکه نتواند دید!!!
رفتم شمال، به سادگی یه شمال رفتن، اما عجب سفری شد.پر از خنده، پر از خوشی و البته پر از خاطره:
مورچه، شته نابالغ، حموم عروسی، طناز قهوه چی، گل در بر و می در کف و معشوق به کام است    سلطان جهان هم به چنین روز غلام است، Shit on you، خانواده کند ذهن شقایق اینا، اپرا خوندن فربد2 بعد از نیمه شب جلوی در آدم خنگها، شرم و حیای دوستان، چی داداش؟! بیشین بیارم!!، میسکوزی (زبونتون باید سر ز بگیره)، ترکی خوندن بابای سارا و البته تلفظ کردن 17 لغت در چیزی حدود 5 ثانیه!!، چیزم کف پات!!، کامیار که داره یتیم بزرگ میشه!!، خطر سقوط به ته دره در تونل کندوان!!، چسبوندنهای پیام، آهنگهای جدید حضرت ابی، تن تو و شرم من و خاموشی پنجره ها، دمپایی بیچاره من و...
باز هم از همه مهمتر اینکه من زنده ام.تمام سلولهای بدنم کار میکنند، از قلب تا مغز، صد البته بالغ تر.چه وقتی زیر بارون توی حیاط آب از همه جامون میچکید، چه تو ساحل هتل هایت، با اون سکوت وهم آور که حتی موج هم نمیتونست بشکنش، چه نجواهای تو توی گوشم که...، همه اینها من رو برگردونده، اما عاقلتر از قبل.دیگه نه مهمه که دوشنبه دیگه چی میشه، نه مهمه سربازی ام افتاده به دی و نه چیزهای دیگه، فقط مهم اینه که خیلی از خودم راضیم، فکر میکنم خدا هم از من راضی باشه.

باز کن پنجره را،
من تورا خواهم برد
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش،
که در آن مجلس جشن،
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از کودکی و سادگی است،چهره ای نیست عبوس...

پ.ن 1: جای تو و تو خیلی خالی بود، تا خیلی چیزها رو ببینید.
پ.ن 2: تو سفر میشه خیلی خوب آدمهارو شناخت، تو هم که منو شناختی، مگه نه؟!؟!


 

Damn it

 

از کجا باید شروع کرد، قصه عشق رو دوباره؟
                            تا همه بغضهای عالم، سر عاشقی نباره
با زمین خیلی غریبه ام، با هوای تو صمیمی
                            دیده بودمت هزار بار، توی رویای قدیمی
به نگاه چشم گریون، یه فرشته رو زمینی
                            چشمامو به روت میبندم، تا که اشکامو نبینی
با تو فریاد یه آب را، میکشم تا اوج باور
                            دلهای آبی همیشه، میمونن بی یار و یاور
غربت آرزوهامون، دل طاقت رو شکونده
                            نگو تو شهر حقیقت، واسه ما جایی نمونده
نگو دیره واسه گفتن، سهمم از دنیا همینه
                            که تو تنهایی شبها، کسی اشکامو نبینه

 " یه آدم مطمئن، یه تکیه گاه... " تا کی باید تکیه گاه دیگران باشم؟ تا کی همه به من تکیه کنند و غمهاشون رو با من تقسیم کنند، بعد هم شادیشون مال دیگران باشه؟ مگه من چقدر تحمل دارم؟ مگه من چقدر جا دارم؟ پس من خودم رو پیش کی خالی کنم؟ کی به حرف من گوش میده؟ چقدر به جون این چاردیواری غر زدم و هیچ جوابی پسم نداد.گیر کردم...بدجوری گیر کردم.عین یه پاپوش میمونه.بین خواستن و نخواستن.از همون موقعهایی که تا گردن توی گه فرو میری، در عین حال از گه لذت هم میبری! میگن خستگی مقاومت در برابر سکس از خستگی خود سکس بیشتره...

_ میخوام بیام پیشت.
_ اینجا که جای عاقلها نیست.
_ میخوام دیوونه شم.
_ باید شیشه بشکنی! یه شیشه گنده...

خوب و بد هیچ فرقی با هم ندارن، ترازوی من و تو ریپ میزنه.زشت و زیبا عین همن، جواب آینه سنگه.عشق و نفرت از یه قماشن، هردو خواستنی.من و تو خیلی شبیه همیم، 180 درجه.تاریکی مثل روشناییه، یه کم تیره تر.دوستت دارم، بهت دروغ هم میگم، خوب چه ربطی داره؟ چون دوستت دارم، بهت خیانت میکنم، این از اصول زندگیه.گفتم تنهام، با...بودم، میخواست تنهاییم رو پر کنه.هیشکی به اندازه تو نمیتونه تنهاییم رو پر کنه، من که تنها نیستم.من تو تنهاییم با تو آشنا شدم، شلوغی موقع خوبیه برای خداحافظی.خداحافظی میتونه مقدمه یه شروع تازه باشه، شروع تازه من خیلی وقته شروع شده.عاشقتم، اما برای غرورم میمیرم.بدون تو نمیتونم، با تو جا برام تنگه.این چشمها هیچ وقت یادم نمیره، من کلکسیون چشم دارم.تو اولین مرد زندگیم هستی، با بودنت راه رو برای بقیه مردها باز کردی.اون موقع نمیدیدمت، الان میبینمت اما نمیفهممت.میخوام بیام تو قفست شیر من، اما در رو باز بذار، دلم میگیره.تو یه روز مال من میشی، فردا رو کی دیده.


اگر زمانه به این گونه
               - پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
                      - مسکن اجداد
مدد کنید
     که امدادتان گرامی باد...


پ.ن 1: مامان باز یه ماهه رفت، همون شب اول میخواستم که برگرده.
پ.ن 2: شاید رفتم شمال، خیلی وقته دریا رو کم میارم.
پ.ن 3: عاشق این تناقض ام که هر روز بزرگتر و بزرگتر میشه، اما من حلش میکنم.یه پارادوکس داریم اندازه هندوانه، به شرط چاقو!!!