من آن معتادم.بارها شده است که خود را بر تخت بسته ام اما طناب و تخت هم از اراده ام سستتر.بارها شده است که به خود قول داده ام که این بار،بار آخر است.اما قولم از اراده ام ناکامتر.بارها چشم بر این افیون فرو بسته ام اما چه سود...چشمهای خمار،طاقت بستن ندارند.بارها از کنارش گذشته ام اما چه کنم که نگاهم به دنبالش بود.
نمیدانم،یا او آنقدر کشش دارد که مرا یارای مقاومتش نیست،یا من آنقدر سست که توان حذفش را ندارم.تنها میدانم،هستی ام را با آن سرشته اند و مرا نفس جنگیدن با منم نیست.
ای عشق همه بهانه از توست...پ.ن:تو این مدت که فکرم زیر پتک اصلاح بود،این وبلاگم ۲ ساله شد.با حساب وبلاگ قبلیم،الان ۳ سال و اندی هست که دارم مینویسم.به نظر خیلیها کار بیهوده ای هست،خیلیها هم که خودشون وارد این کار شدن بعد از مدتی به دلایل مختلف عطای نوشتن رو به لقاش بخشیدن و رفتند.اما نمیدونم چرا من ول کن این کار نیستم.دوست دارم خیلی حرفهام رو اینجا بنویسم.بارها بهم گفتن:تو اینجا مینویسی که بقیه بخونن،اما تنها دلیل واقعی وجود جایی به اسم بلاگ
تنهایی،اینه که یک سال دیگه یا ده سال دیگه وقتی اینجارو زیر و رو میکنم،تک تک صفحه های عمرم از جلوی چشمم بگذره.ببینم چیکار کردم و باهام چیکار کردن.ببینم چی فکر میکردم و اون موقع چی شده.ببینم چی برام مهم بوده و آیا هنوز هم مهم هست یا نه.ببینم...