تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

زنجره

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمده ام از این شب تنگ!

دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس.

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه،

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه،

همه چشم و همه گوش:

مست آن بانگ دل آویز که می آید نرم،

محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم،

مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ ...

آری این پنجره بگشای که صبح

می درخشد پس این پرده تار،

می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس،

وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس،

بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار،

خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ .

اگر می دونستم یه روزی قراره به اینجا برسم، هیچ وقت به دنیا نمیومدم. هیچ از اون همه اسپرم جلو نمیزدم. خودمو یه گوشه ای میزدم به خواب...اگر می دونستم...

برای همین آدمهایی که مثل ماشین جوجه کشی سالی یکی دو تا بچه به دنیا میارن به نظرم احمقن و خودخواه.آوردن یه موجود بی گناه به دنیایی به این سختی و کثیفی فقط می تونه نتیجه خودخواهی باشه و بس.قاطی این همه حیوون...

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل،

از همان روزی که فرزندان آدم، صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی،

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید،

آدمیت مرده بود...

گرچه آدم زنده بود