تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

دلهامون شکسته یا علی...

 


من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
                       پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
                       ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
                       آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم
                       گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
                       سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است، عجب، یا  بشر است؟
                       گفت، این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست، بگو زیر و زبر خواهم شد
                       گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
                       خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

 


جبران خلیل جبران، یک داستان کوتاه داره که من خیلی دوست دارم.خلاصه اش اینه که:یک گل بنفشه از این که گل رز نیست کلی ناراحت بوده و از بانوی طبیعت میخواد که اون رو تبدیل کنه به گل رز خوش قد و بالا.تمام نصیحتهای بانوی طبیعت رو که اون رو از این کار بر حذر میداشته، نادیده میگیره و روی خواسته اش پافشاری میکنه.عاقبت موفق میشه و تبدیل به یک گل رز خوشگل و خوش قد و بالا میشه و مدتی با این خوشی میگذرونه.اما یه روز طوفان و باد سهمگینی میاد و همه سبزه ها و گلها و از جمله این گل رز قصه ما رو از ریشه و خاک در میاره و تنها گلهای کوچک و چسبیده به خاک رو نگه میداره.چند تا از اون بنفشه هایی که از طوفان جان سالم به در برده بودن شروع میکنن به خندیدن به رز و این که اگر آرزو نکرده بود که به رز تبدیل بشه الان مثل اونها زنده مونده بود.گل رز هم که آخرین نفسهاش رو میکشید رو به اونها میکنه و میگه:من هم میتونستم مثل شما به خاک بچسبم تا زمستان بیاد و زیر برف مدفون بشم، میتونستم مثل شما بی اینکه نامعلومی رو معلوم کنم بمیرم قبل از اینکه چیزی غیر از آنچه که طایفه بنفشه ها تا به حال دریافته، دریابم.اما هستی رو با چشمهای گل سرخ دیدم، اینک میمیرم در حالی که در وجود من چیزی است که هیچ بنفشه ای تا به حال تجربه نکرده.

ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در وادی سرگشته، شما در چه هوایید؟

امروز فرق عدالت شکافته شد.به بزرگی مثل علی تعرض شد.افتخار هر نبی و هر ولی به خون خودش آغشته شد.خیلی روز عزیزیه، خیلی شب بزرگیه.امروز خیلیها درد شمشیر رو حس میکنن، خیلی راجع به این اتفاق حرف زده شده و از خیلی جنبه ها مورد توجه قرار گرفته، اما برای من جالبترین و در عین حال قشنگترین قسمت ماجرا وقتیه که خبر توی شهر میپیچه و یکی از کوفیان میپرسه: مگه علی نماز میخوند؟! مظهر خوبیهای عالم رو در محراب با شمشیر بزنن، اونوقت یکی این سوال رو بپرسه...همیشه لازم نیست همه، همه چیز رو بدونن یا همه چیز رو بفهمن.اصلا شاید همون بهتر که خیلیها، خیلی چیزها رو هیچ وقت نفهمن.میشه انقدر بالا بود، وکسانی رو هم دید که به قطره ای از دریای وجود آدم پی نبردن.فهمیدن همین نکته، میتونه مارو تو تحمل خیلی چیزها کمک کنه.

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیر چه نامم، شه ملک لافتی را...

پ.ن 1 :خیلی وقتها بهتره خیلی چیزها کنج پستوی ذهنهامون خاک بخوره، اما تو، اون رو کشیدی بیرون، تمیزش کردی و به گه کشیدیش!! خیلی چیزها باید همونجوری میموند.تو نه توان چتر بودن رو داری و نه لیاقت زیر چتر بودن رو.آره، من هم تنهایی رو انتخاب کردم و به خیلی چیزها ترجیحش میدم چون تا حالا کسی رو پیدا نکردم که لیاقت این رو داشته باشه که بخاطرش از این پوسته بیام بیرون، اما این کارت هم مثل همه کارهات فقط تقلیده، چون آدم باارزش رو پیدا کردی اما نفهمیدی باید بیای بیرون.از روزی که گفتی:" من اشتباه کردم و میخوام جبران کنم، به همه هم گفته ام..." تا روزی که همه چیز رو خراب کردی، فقط یک روز گذشت، حد تو همینه.حالا دیگه میتونی مطمئن باشی که ازت متنفرم و نفرین من پشت سرته.
پ.ن2 :
 بارون رو دوست دارم هنوز، بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفهای دلم، جا میگیرن توی یه آه...