...آب آینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا که دلت با دگران است.
*************
اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن میترسید
همه هراس و ترسش به دروغش نمیارزید
چه اثر از این صداقت؟چه ثمر از این نجابت؟
وقتی قد سر سوزن به وفا نکردیم عادت...
*************
اونور جنگل تن سبز،پشت دشت سر به دامن
اونور روزای تاریک،پشت نیم شبای روشن
برای باور بودن،جایی شاید باشه شاید
برای لمس تن عشق،کسی باید باشه باید
که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسیهات،واسه سادگیت بمیره...
خودم هم نمیدونم چه هارمونی ای بین این شعرها هست.همش به نظرم قشنگه و قابل ذکر.البته اگر همه رو پشت سر هم بخونین،یه نظمی،یه ارتباطی یا یه دوری توش پیدا میشه.این رو هم میدونم که سومی تکراریه و قبلا هم نوشته بودم،اما هنوز هم که این شعر با صدای بی تکرار ابی مخلوط میشه،معجونی میسازه که مو به تنم سیخ میکنه.هنوز هم با شنیدن این شعر و صدا،بین حقیقت و واقعیت معلق میشم.نمیدونم تو جبهه حقیقت بمونم که سالها بهش مینازیدم،یا به سپاه واقعیت ملحق بشم که زرق و برقش خیلی عوام فریبه.اما چه کنم که هنوز عوام بودن رو انتخاب نکردم،که این دو لازم و ملزوم هم هستند.
خیلی وقته که پنجره ام رو از ترس خاک،به روی بهار بسته ام.خیلی وقته که سر و صورت رو تو جذبه گلها صفا نمیدم،حتی اگر رز سفید باشه.نمیدونم چرا همیشه بهاران با خزون ذهن من همراهه.مدتهاست که با فصول،نیم دوره اختلاف فاز دارم.این اختلاف فاز رو میشه جبران کرد،اما وای به وقتی که یه نویز تو زندگی آدم پیدا بشه و تو یکی از فصول که رنگش زرده برات یه لوپ خوشگل درست کنه،که دیگه اون وقت فازی برات نمیمونه که بخوای از اختلافش با طبیعت حرف بزنی.
متنم هم مثل شعرم،شاید نامربوط بود.این آخرشم که رفت تو کار فیزیک،اما دل گله هرجوری باشه،حداقل برای گوینده رضایت بخشه،پس همینیست که هست!!!