تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

من میگم چشات قشنگه ،تو میگی دنیا دورنگه...من میگم چقدر تو ماهی، تو میگی اول راهی...من میگم خیلی غریبم، تو میگی نده فریبم...من میگم خوابتو دیدم ،تو میگی دیگه بریدم...من میگم هدف وصاله، تو ولی میگی محاله...من میگم چشماتو واکن ،تو میگی منو رها کن...من میگم خیلی دیوونم، تو میگی اره میدونم!!!!من میگم دلم شکستست، تو میگی خوب میشه خستست...من میگم بشین کنارم ،تو میگی دوست ندارم...من میگم واسم دعا کن، تو میگی نذر رضا کن...من میگم واست میمیرم، تو میگی نمیپذیرم...من میگم که رفتم از یاد؟؟تو میگی، نه ،مرده فرهاد...من میگم باز شدی حیرون؟تو میگی بیچاره مجنون...من میگم ازم بریدی؟تو میپرسی نا امیدی؟...من میگم واسم عزیزی، تو میگی زبون میریزی؟...من میگم خیلی تو نازی، تو میگی غرق نیازی...من میگم دلم رو بردی، تو میگی به من سپردی؟!...من میگم تنهایی سخته، تو میگی این دست بخته...من میگم دل تو رفته؟؟تو میگی ۷ روز هفته...من میگم راه تو دوره، تو میگی چاره عبوره...من میگم نگذری ساده ،تو میگی ادم زیاده...من میگم دل به تو بستن؟تو میگی انقده هستن!!....من میگم تنهام میذاری؟؟تو میگی طاقت نداری؟....من میگم خدا به همرات، تو میگی چه تلخه حرفهات...من میگم که غرق دردم، تو میگی میخوام بگردم...من میگم چیزی میخواستی؟ تو میگی تشنمه راستی...من میگم برو کنارش ،تو میگی رفت پیش یارش...من میگم با تو چیکار کرد؟؟تو میگی کشت و فرار کرد...من میگم چیزی گذاشته؟؟تو میگی ۲ خط نوشته...من میگم بختش سیاهه ،تو میگی اون بیگناهه...من میگم رفته که حالا، تو میگی مونده خیالا...من میگم رنگت چه زرده، تو میپرسی برمیگرده؟؟...من میگم تو بی وفایی ،تو میگی بریم یه جایی...من میگم دلم اسیره ،تو میگی نه دیگه دیره...من میگم عاشق پرندست، تو میگی معشوق،برندست...من میگم خدا نگهدار، تو میگی تا چی بخواد یار...من میگم که تا قیامت ،برو زیبا به سلامت...پشت تو اب نمیریزم، که نرونتت، عزیزم...


تضاد زیاده،بین چیزایی که دوست داری و چیزایی که میبینی،چیزایی که به طرفش کشیده میشی و چیزایی که برات مهمن.بین عقیده و علاقه.اما مهم نیست همینجوری هردمبیلی که پیش رفتیم ادامه میدیم.
راستی اون روز یادته این رو بهتون گفتم اما همتون مسخرم کردین؟؟؟اما مهم نیست بازم میگم:من بکارت روحم رو از دست دادم.یه چینی شکسته رو چجوری میشه بند زد؟شایدم همه چیز خوب است و بر وفق مراد،تنها دل ما دل نیست...
اما به هر حال...
من اینجام و این مهمه...

تو مثل بارون عشقی روی تنهایی شاعر        تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر
نظرات 25 + ارسال نظر
شیما شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 06:33 ب.ظ http://طلوع

سلام بابک اولیس ... خوبی ؟ چه بامزه من همین دیروز داشتم این شعر مریم حیدرزاده رو گوش میدادم (با صدای خودش) خوشم اومد یه جورایی عین او شعری هست که قمیشی خونده ...
شایدم همه چیز خوب و خوش است
تنها دل ما دل نیست !!!!!
موفق باشی :)
راستی اول :)

غریب آشنا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 06:51 ب.ظ http://booghe-eshghal.blogsky.com/

من تنها شدم بهم سر بزن تا تنها نباشم.

سارا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 06:59 ب.ظ http://saara.persianblog.com

عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری
تو این سینه نشستی هزار تا گله داری
یه روز عاشق نوری
یه روزی سوت و کوری
یه روز مثل حبابی...یه روز سنگ صبوری
واسه روزهای رفته سفر قصه خوبه
چراغ روشن راه قشنگیه غروبه !!!!!!!!!
اینم هنر مندی من ..خیال کردی فقط خودت بلدی؟ اون شعر را من توی کتاب مریم حیدر زاده خونده ام و به نظرم خیلی با احساس نوشته. فقط از دل کسی بر میاد که عاشق شده !
با بکارت روح خیلی حال کردم چون خودم عین همین جمله را دو سال قبل به بهرام گفته بودم و بهم خندیده بود .....




پونه - ایران دخت شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.pooneh.persianblog.com

همه از دست دادن..عجب!

آسوده شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:32 ب.ظ http://asoudeh.persianblog.com

سلام.خوب این حرف که خنده نداره.حرف جالبیه.برای من که کاملا قابل درک هستش

زهرا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:54 ب.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

اگه یک روز ....... یگم از این حکایت ........ که به تو کردم عادت ....... دلم پیش دلت مانده تو زندان رفاقت .... رفاقت ......... اگه یک شب برسم به حقایق ..... میشم خدای عاشق .... میگم رازم به ستاره ی دریای مغرب ..... دریای مغرب (یک تیکه از اینو یک بار برام کامنت گذاشته بودی ............ خیلی اون موقع به دردم خورد ....... گفتم بنویسمش شاید الان به درد تو بخوره )

راستی درسته ....... تضاد زیاده ........ بین تمام چیزایی که گفتی ........ ولی همیشه یک راهی هست ....... مگه نه؟

تو نمیدانی عزیزم ........

بهار یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:59 ق.ظ http://khaatoon.blogsky.com

.

نوشین یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:37 ق.ظ

بکارت روح ... اصلا خنده دار نیست ... ممم تو کتاب دالان بهشت خوندمش ... خیلی هم با احساس هست ... ! :X

دیوانه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:24 ب.ظ http://divane.blogsky.com

نمی دونم چرا اینطور تصور می کنی .
و نمی گم از دست دادن بکارت روح چیزه کمیه ؛ و مهم نیست
ولی اینکه خور ادم بدونی چیه - کجاست - و چگونه می پسنده باشه مطلوبه .
این که چها رچوب خودت را بدنی که چی می خواهی و چه هستی .
و اگه پا فراتر نهمادیم . بدانیم به چه سبب بود و .
انگاه می توان جبران کرد .
تجربه کردن زندگی همیشه تاوان هم داره .

امیرحسین-رهگذر ثانی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:51 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

مرض!!!!!
تو بکارت همه چیت رو از دس دادی!!
روش فک کن!!

:*

زهرا دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:17 ق.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

هی پاشو برو هر روز مهمانی بعدش موقع امتحان بزن تو سر خودت (چشمک)

اقا این چه وضعشه امیر بوست کرده ....... زشته بخدا ...... یکی بیاد به اینا یک چیزی بگه .......... جلو دید مردم ...... وای وای وای :)

خوش بگذره :)

کیمیاگر دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:53 ق.ظ http://mehrgol.persianblog.com

بابک جان،
انتخاب بسیار زیبا و دلنشینی بود.
کلی حال کردم.
امیدوارم که همیشه شاد باشی و بخندی...

الی دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 05:14 ق.ظ http://elly-n-mb.persianblog.com/

akh. man ashegeh in ahangeh maryam hastam. kheili gashangeh. hameyeh harfeh deleh adamo mizaneh. yani akhar hamineh? hichki be eshgesh nemireseh?khosh bashi aziz.

زهرا دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:32 ق.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

یادت میاد گریه هامو ریختم کنار پنجره ...... فریاد زدم تر خدا نامه بدی یادت نره ........ یادت میاد خندیدیو گفتی حالا بزار برم ......... تو رفتی و من تا حالا کنار در منتظرم

گفتم حالا که بحث مریم حیدر زاده است اینو بنویسم ........ این اهنگه را کلی دوسش دارم ........ یک جوری بی وفایی ادمای این دوره زمانه را نشان میده .......... البته ادم ماه مثل تو هم پیدا میشه ولی منظورم با بقیه است ........... (حال کن تحویلو .......... بت گفتم ماه :)) ) ............

اقا من بدبخت شدم )): ......... اقا چقدر درس بده )): ...... خل شدم .......... چرا هی من پا میشم میام تو وبلاگه تو :) ......... ؟!؟

تربچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:09 ب.ظ

من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار ! ای یگانه ترین یار !
آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم،
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جای نخواهد ماند.

بابک گولی عزیزم... دنیا خیلی شلوغه . حتی نمی تونی درست ببینی...سعی کن اون جور که درسته عمل کنی. از زمین یه کمی ارتفاع بگیر .از اون بالا آدمها رو می بینی که اینقدر سرگرم مسائل روزمره شدند که حتی احساسات بزرگ و عمیق یه نفر رو که هر روز بهشون نشون میده رو نمی فهمند. امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود .....تجربه ی یک احساس نو.
اومدی که چیکار کنی ها؟تنها بر می انگیزانی یا بر می انگیزی؟

ویندوز ایکس پی چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:37 ب.ظ

بابک جونی! تو بکارت روحت رو از دست ندادی ... دوست دارم باهات حرف بزنم . حیف که چیزی نمی گی به من حتی اونقدر خم نمی شی شاید من بخوام حرفهامو بهت بگم. بابک منم با موضوعی که برای تو مشکله درگیرم ولی باید زود ببینیم چی قراره بشه...

مینا جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:46 ب.ظ http://dehkadeh2.persianblog .com

...همیشه همین جور بوده. به قول معروف: عشق را بنیاد بر ناکامیست...

[ بدون نام ] شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:38 ب.ظ

ناراحت نشی ها!ایندفعه از همیشه چرت تر بود.به خدا راست میگم.راستی فکر میکنی موضوع به همین سادگیه!!
تو خیلی چیزها رو از دست دادی.به دور و برت خوب نگاه کن...

اره اتفاقا همین امروز تو دانشگاه(حتما تو هم من رو دیدی) داشتم به دور و برم نگاه میکردم دیدم چقدر خوبه که از دست اشغالهایی مثل شماها راحت شدم...در ضمن اگر چرت و پرت مینویسم و از اونجایی که یادم میاد وقت شما خیلی ارزش داشت میتونی دیگه نیای اینورا و به خاله زنکی در باره موضوعات جدید بپردازی....اره زشت اینجوری بهتره!!

مهدی یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.gharibaneh.blogsky.com

خیلی قشنگه خیلی

تربچه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:09 ب.ظ

دوست دارم که این آهنگ رو دوباره گذاشتی! مناسب حالم بود الان قشنگ... بابک جان ! دارم خودمو درست می کنم...بیا بریم با هم یه روز آخر دنیا یه کم حرف بزنیم. دلم بدجوری گرفته باشه؟ تربچه خیلی غم داره ....

کیمیاگر سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:53 ق.ظ http://mehrgol.persianblog.com

بابک جان،
هیچ معلوم هست کجایی؟
چرا نمی نویسی؟
زود بنویس که منتطریم...

الهام سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:32 ب.ظ http://elhamdanesh.blogsky.com

بابک جان ممنون که سر زدی.پیر شی به خدا.
از دوباره چشم غره.

سارا چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.sara8.com

عجب.. رسم زندگی این است.. روز کسی رو دوست داری.. روز بعدتنهایی...

خودت میدونی جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:03 ق.ظ

امروز میخوام قصه دوستی یه توله سگ پشمالو رو با یه نهنگ بگم
توله سگ قصه ما یه روز دور، خسته از همه آدما وسگ ها بالای یه صخره وایستاد می خواست خودش بندازه پائین.
و خودش انداخت ..توی فاصله صخره تا دریا براش مهم نبود چی به سرش میاد..شاید یه کوسه بهش حمله کنه و حداقل مرگش عجیب بنظر بیاد!
آه مرگ من اومدم...اما یه چیز سیاه و بزرگ آخرین چیزی بود که دید..اون یه نهنگ بود...... بزرگ سیاه ترسناک..اما نهنگ نخوردش..
سوار نهنگ بود اما جرات نمی کرد با هاش حرف بزنه ..با خودش می گفت حتما همین روزا گشنه اش می شه و منو می خوره ..اما خبری نشد
نهنگ شروع به آواز خوندن کرد با یه صدای عجیب، کم کم باهم دوست شدند..با هم نعشه علفای دریآ می شدندو آواز می خوندند.
ا ما توله سگ جرات نمی کرد از نهنگ راجع به خاطراتش یا علائقش بپرسه..
زخمای بزرگی که توی تن نهنگ بود روزای خوشی رو براش تداعی نمی کرد...اما اون چیزی نمی پرسید نهنگ یه روزایی که عصبانی و کم حوصله بود
تا قعر دریا می رفت و اصلا یادش می رفت اون بیچاره نمی تونه زیر آب نفس بکشه..اما خوب توله سگ محسور بزرگی و آرامش اون بود
چه اهمیت داشت..دوستی اونا جنسش عجیب بود..خوب این حرفا رو هم داشت دیگه.تازه این هیجان بالا تر از این حرفا بود
نهنگ در جهت مخالف نهنگای دیگه حرکت می کرد یه دو بار سوال کرد اما جواب درستی نشنید .نهنگ از حرف زدن خوشش نمی اومد
توله سگ دیگه به همه چی عادت کرده بود و راضی بود کم کم دلبسته نهنگ شد..دلش می خواست نهنگ گرم کنه با هاش صمیمی بشه
اما نهنگ دلش نمی خواست یه سگ که از نظر ا وند فقط یه حیوون خونگی بود رو بیشتر از این تو زندگیش راه بده.
یه موقع هایم از خداش بود که زیر آب خفه بشه.. نمی دونست چرا با اون همسفر شده.الان نهنگ یه هدف بزرگ داشت که نباید کسی مزاحمش می شد
اونم یه سگ!!!!!
نهنگ رو به ساحل می رفت با سرعت تمام! توله سگ ترسیده بود التماس کرد اما نهنگ تصمیم خودش گرفته بود..توله سگ به ساحل رسوند منتها خودشم تو ساحل موند
نهنگا این جوری خودذکشی می کنند ...اما توله سگ نرفت فقط چند قدم دورتر شد..بعد یواشکی سعی می کرد،یه جوری اونو طرف آب بکشونه
امانهنگ تصمیم خودشو گرفته و اونم خیلی کوچک و بی اهمیت بود..

عای ا حتشام دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ق.ظ http://http://jensiyat-e-gomshodeh.blogsky.com/?Date=1383/02

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد