به راه وی،تا سحر ماندم،
ژاله افشاندم،
او نیامد...
آخرین باری که سر کلاس،پشت این میز و نیمکتها نشستم،اصلا تجربه جالبی نبود...
درون خلوت ما،غیر درنمیگنجد
برو،برو...
که هرکه نه یار من است،بار من است...
آره اصلا تجربه ی خوبی نیست ! حتی من هم که دورتر واستادم ، از اینکه یه سری از آدمهایی رو که یه روزی کنارم ، پشت همون میزو نیمکت ها نشسته بودن ، دیگه نخواهم دید ، اشک توی چشمام جمع میشه !!!!!!!!
که هرکه نه یار من است،بار من است.............
عالی بود............عالی بابک
گاهی لحظات اونطوری که ما میخواهیم رقم نمیخوره....!!
نمی دونم چرا همیشه آخرش اینطوریه؟!
سلام
من چطوری میتونم عضو بشم و نوشته هام بذارم توی سایت بابک جان؟
اگر منظورت بلاگ سکای هست.میتونی بری صفحه اصلی و تو قسمت عضویت مشخصات رو پر کنی و...