تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

Knocking on heaven's door

 

Life it seems will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free

Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deadly loss, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filling me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone

پاشنه دهنمون رو می کشیم و هر کس شعری که به دهن کثافتمون اومد رو به هم می گیم.خیلی راحت چشممون رو، رو همه چیز می بندیم و هر غلطی خواستیم می کنیم.وقتی تو خوبیها و شاید بهترینها هستیم، انگار نه انگار، با ساده لوحیمون، با حماقتمون، با بچگیمون همه چیز رو به بازی می گیریم، همه چیز رو خراب می کنیم.که چی؟ وقتی میخوایم بزرگ بودنمون را ثابت کنیم که در عین بچگی هستیم.دیدن خوبی، محبت، صداقت، حقیقت اونقدرها هم سخت نیست، اما چرا نمیبینیم، حتما چشامون کوره.
آدمای کوچیکی که دارن داد می زنن ما بزرگیم، آدمای بزرگی که اصرار دارن مثل بچه ها رفتار کنن.هممون محصور شدیم تو همین دو تا گروه احمقانه.اون یخ صاب مرده رو که بگیری دستت، بیشتر از اینکه بخوای از زیباییش لذت ببری یا حتی بخوای نگهش داری برای موقع تشنگی، داری با گرمای لعنتیت آبش می کنی، میفهمی؟وقتی کوری و نمیبینی، وقتی کری و نمیشنوی، وقتی شعور حس  کردن نداری، وقتی فرصتهارو از دست میدی، میخوای چیکار کنی؟چیکار می تونی بکنی؟چرا به موقع نمی فهمی؟فکر کردی همه مثل همن؟فکر کردی همه واقعین؟فکر کردی همه صافن، پاکن، زلالن؟نه، هممون لجنیم، هممون کثافتای حق به جانبی هستیم که برای رسیدن به هدفهای بی مغزمون از هر وسیله ای استفاده می کنیم و تو این راه حاضریم همه چیزمون رو زیر پا بذاریم و چشم رو همه چیز ببندیم.ایرانی یعنی نفهم و از خودراضی، همش داریم چهارهزار سال فرهنگ و تمدن رو تو بوق و کرنا می کنیم، اما یه ذره اثر از همون ادعاهای پوچ برامون نمونده.این ملت هیچ وقت فرهنگ نداشتن، چون حتی یه ذره شعور و فرهنگ هم اگر وجود داشته باشه، دلایل احمقانه ای مثل حکومت و فقر و ... نمیتونه از بین ببرتش.فقط ادعای همه چیز رو داریم، اما از تو خالی هستیم.
فریاد زدن خوشبختی، عین بدبختیه.وانمود کردن شرایط ایده آل، نشون دهنده عکسشه.خوشبختی یه چیز درونیه، این تو باید حس شه، تو این قلب وامونده، حالا من هی بیام داد بزنم که چقدر خوشبختم، فقط منو مضحکه عاقلا می کنه.

Lay beside me, tell me what they've done
Speak the words I wanna hear, to make my demons run
The door is locked now, but it's opened if you're true
If you can understand the me, then I can understand the you

پ.ن:نوشتنم نمیاد.خیلی وقته که نمیاد.نمیدونم چی باید بنویسم.اصلا یادم رفته قبلا اینجا از چی می نوشتم.از خوشیهام به حد مرگ لذت می برم و تو این خدمت لعنتی یاد گرفتم ناراحتی ها رو تحمل کنم.واقعا درسته که "چون می گذرد، غمی نیست." حالا بی صفت! هی نگو بنویس.از چی بنویسم؟ از این مردم مریض؟! حیف کلمات که مصرف اینا بشه.یاد دوست سمینار دارم بخیر که می گفت:

I'm not gonna waste my fucking hate


 

نظرات 9 + ارسال نظر
ایلیا جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:22 ب.ظ http://iliya.blogsky.com

میایی آرام آرام پایین
میایی و من چشم در انتظار آمدنت هستم که مثل همیشه قدر این دانه ها را بیشتر از پیش میدانم .شما دانه ی برفی هستی که در کنار هم گوله برفی میشوید و من آدم برفی ای را از سمبل روزهای برفیم درست خواهم کرد... پس تا هوای ما بس ناجوانمردانه سرد است بیا..منتظرم...(اگر لینکم کردی بگو منم بگذارم...)

ملقب به عسل جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ http://30in.persianblog.com

بابــــــــــــــــــــــــــــــــکم !
... ننه شون !
از هر کسی باید اندازه ی شعورش توقع داشت ! دوست سمینار دارت خیلی خوب گفت که اینا یه مشت جک و جواد ِ پتیاره ن ! همه میشناختن شون و انگار فقط من چشمامو بسته بودم که باور نکنم !
به قیافه ی کریه شون فکر کن وقتی بدون اینکه فکر کنن فقط ور می زنن ! با پتیاره ها نمیشه مثه پتیاره ها رفتار کرد ! چون پاچه پاره ن ! یه لیست از مهربونی هاو لطف هایی که بهشون کردی - خالصانه - هم براشون بنویسی ، بازم بی صفتی !
خون خودتو کثیف نکن !
.
.
من به عنوان یک « بی صفت » عاشقتم !


[ بدون نام ] شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ

چه بی حیا!

دوست سمینار دار پنج‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:43 ق.ظ

به هر حال وقتی میسوزه باید یه جور خاموشش کنن....
واقعا حیف شما ها که با اینا مراوده داشتین...
یه مشت داهاتیه سطح پایین، که تو دانشگاه رغبت نداشتم بهشون نزدیک بشم، چون بوی گند می دادن....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:34 ق.ظ

عمو بابک تو، تو زندگیت خوشی نداری؟ همش باید از دست ملت شاکی باشی، خیلی جدی می‌گیری زندگی رو، بزن دنده بی‌خیالی خودتو راحت کن! می‌دونی با این ایده‌آل‌گرا بودنت چقدر آدمارو از خودت دور کردی؟

فهیمه پنج‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.mathar1.blogfa.com

سلام وبلاگ خوبی دارید
به ما هم سر بزنید خوشحال می شویم

سارا یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:05 ق.ظ http://adomide.blogspot.com

همین که مینویسی خوبه... در حد یه نوشتن معمولی..

تینا سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ

واااااااااای!باورم نمیشه که نوشتی و باورم نمیشه که بعد از دو تا پستت من تازه فهمیدم که نوشتی.انقدر که هی اومده بودم و با همون پست تولدت مواجه شده بودم دیگه بی خیال شدم.الان کلی خوشحال شدم:دی!
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که کسی حق نداره بابک منو اذیت کنه!فهمیدیییییییین؟قربونت برم فکر میکنم که بازم برمیگرده به همون جریان دست من و شیرینی عسل و دندونای شما که حکایت شنیدنی ای بود!سخت نگیر!

دلبرکت هلن جون یکشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:54 ب.ظ

عاااااااااااااااااااالیه فقط بیشتر عکس بذار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد