بالاخره اینجا درست شد بعد از ۲ هفته و نیم.اتفاقات ریز و درشت خیلی افتاد.sms(یا به قول احسان کوته پیام پینگیلیش)گرفتم که خیلی بدرد بخوره.یه چیزی رو به چند نفر ثابت کردم که فکر میکنم ارزششو داشت.شنیدم (حالا راست و دروغشو نمیدونم) که یکی از بچه ها با دوست پسرش بهم زده که خیلی ناراحت شدم.راستی 10.30 شب پنجشنبه هم من و پیام و امیر بابک توسط بسیج شهرک غرب دستگیر شدیم!! که بعد از 45 دقیقه معطلی در پارکینگ قرارگاه ازاد شدیم!!
این پنجشنبه هم یکی از بچه های دانشگاه برای دوست دخترش تولد گرفته و انشاالله سه تایی میریم و خوش میگذره.
دیروز با یه دوست قدیمی یه دوست لعنتی بعد از یه سال حرف میزدم.یه چیزایی گفت که خیلی حالمو گرفت.یادم انداخت اون موقعی که دختر (ودختر نما) بینمون نبود و چه جمعی بودیم.۲۰ نفر میشستیم رو ((قلعه)) و انگار کل دانشگاه مال خودمون بود.هر کسی به هر بهانه ای سعی میکرد بیاد تو جمعمون اما حالا...
من هرچقدر از یه چیزی بدم بیاد دقیقا" سرم میاد. یکی از این چیزا دروغ،دورنگی و دوروییه.حالم از همش بهم میخوره ولی خوب خیلی زیاده حتی....دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چیز برام مسخره و تکراری شده.یجور هاله که از بی اعتمادی درست شده دور همه چیزو گرفته برام.دیگه نمیتونم به کسی و چیزی اعتماد کنم حتی خوش ظاهرترینشون....
امروز تولد ارش بود....22 سالش شد...مبارک بید!!