زمانه همچون گذری است، باید از این گذر گذشت
نه راه پیش دارد نه پس، باید از این سفر گذشت
قسمت ما دربدری، سهم ما خوش باوری
توی راه زندگی، مقصد ما دربدری
۱.اینجا صبحهای زود تا حدود ده صبح اگر بری تو مترو، همه شبیه هم هستن. چه با لباس رسمی و چه غیر رسمی، کارت محل کار به گردنشون آویزون، همه یه کوله پشتی به کولشون و یه آیپاد به گوششون. یا تو راه رفتن، یا تو راه برگشتن هم یه قهوه ستارباکس تو دستشون... امروز صبح من هم یکی بودم مثل اونا.امروز روز اول کار من تو غربت بود. شبیه معجزه بود که این کار جور شد و منو گرفتن.بعد از یک ماه دوندگی و پیپرورک!!! بالاخره امروز رفتم سر همون کاری که از اول دلم می خواست.
۳.خیلی دلم می خواست راجع به شوخی مضحک انتخابات و قضایای بعدش مطلب بنویسم اما چون یا به عنوان جاسوس اسرائیل و انگلیس فیلم اعترافاتم پخش می شد و یا به علت پارگی رحم و مقعد در بیمارستان بستری می شدم، ترجیح دادم سکوت کنم و به احترام شجاعت مردم داخل ایران از جام بلند بشم!
قفسی با در باز، ترانه ای از لب ساز
فکر راحت، نفسی خوش، دل من می طلبد