بهار بهار باز اومده دوباره، باز تموم دلها چه بی قراره
اما برای من دور ز خونه، بهارا هم مثل خزون میمونه
امروز شد یک سال که اومدم اینجا.الان که برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم، میبینم یک سال پر از سختی، یک سال پر از اتفاق.
اولش با دوری و دلتنگی و غم غربت شروع شد. ۵ کیلو وزن کم کردن گواه اون یکی دو ماه اول بود. مامان که برگشت دیگه بدترهم شد.غریبی،نا آشنایی،دلتنگی و … کم کم نگرانی هم شروع شد. تا اینکه یه دری باز شد و رفتم سر کار. کار و محیطش برام جالب بود،اما من که هنوز جا نیفتاده بودم. توی کار و اینور اونور شروع کردم دوست پیدا کردن، اما انگار فایده ای نداشت. آدمای اینجا هم یجورین. فارغ از اون جمعیت زیادی که به من نمیخورن، بقیه هم اخلاقهای خاصی دارن که هنوز هم از درکشون عاجزم.
دیگه انگار خودمو زده بودم به اون راه. دل و ذهنم رو به روی هر فکر و خیالی بسته بودم. اصلا به روی خودم نمیووردم که تنهام، که غریبم، که دورم، که سختمه. هردفعه این همه فکر و خیال بهم هجوم میاورد، حواس خودمو پرت میکردم، یعنی بیشتر خودم رو گول میزدم. دیگه برام یه روال شده بود.از صبح میرفتم سر کار و عصر اگه دیر برنمیگشتم میرفتم پیش طلا و بچههاش. یه زندگی ساکن و یکنواخت،اما همیشه ته دلم میگفتم همه چیز درست میشه.
اوضاع به همین منوال و به همراه افسردگی من پیش رفت تا یکی دو ماه آخر سال.یهو انگار طوفان شد،همه چیز ریخت به هم.اون کاخی که توی ذهنم درست کرده بودم، با یه طوفان قوی یا یه تلنگر فرو ریخت. زمین و زمان به هم پیچید، رفیق شد نارفیق و لیلا شد سمیرا! به همین راحتی.یه سکوت عجیب حاکم شد و یه خلع توی مغزم.همین و همین. با غم و غصه و بیحوصلگی سال رو دارم به آخر میبرم با کلی علامت سوال، با کلی چرت و پرت و دری وری و دروغ،بهانه،توجیه و….
جالبه که سال جدید خودمون همراه شده با سال جدید حضورم تو اینجا.هنوز هم میگم همه چیز درست میشه، اما کی،نمیدونم.