گفتی بنویس گفتم چشم..اما از چی؟!؟!
بنویسم که بخونی و بخونن یا بنویسم که بنویسم؟!؟!بنویسم از نگاه که هنوز جادو میکنه یا از نگاه که هنوز میسوزونه...می خشکونه؟!؟!بنویسم از دوستی که میتونه دوای درد باشه یا از دوستی که وقتی توقع پیش میاد و یا حتی علاقه-این بی همتای زمینی-همه چیز دگرگون میشه؟!؟!بنویسم از صمیمیتی که با یکی به هم میزنی ولی اون همه چیز رو بهم میزنه یا از صمیمیتی که فقط میخوای خودت رو خالص کنی توش؟!؟!صمیمیتی که میتونه باعث نزدیکی بشه یا صمیمیتی که میتونه باعث جدای بشه...باعث دوری بشه؟!؟!من و تو اگه با هم دوستیم همین چارچوبی که براش ساختیم میتونه دنیارو شامل بشه اما اگه بخوایم با توقع های یک طرفمون محدودش کنیم دیگه خودمون رو هم جا نمیده...یه قاب میتونه منظره یک دریا رو تو خودش جا بده ولی همون قاب میتونه عکس یک قفل باشه که همه چیز رو میبنده...من و تو ساده بودیم...من و تو یک دل بودیم اما به ناگه اذرخشی که هنوز جنسش را نمیدانم این سد محکم را به دیواری از سکوت بدل کرد...دیواری که نه من و نه تو برای عبور از اون ساخته نشدیم...سکوتی که اگه خوب گوش کنی بلندتر از هر فریادیه...کاش اینجارو بخونی یا اگه میخونی بفهمی که با توام..خیلی وقتها تو حرف زدن رودرو کم میارم اما اون وقته که ایجارو انتخاب میکنم لااقل برای فریاد زدن سکوتم.بخون و بفهم لطفا...