به راه وی،تا سحر ماندم،
ژاله افشاندم،
او نیامد...
آخرین باری که سر کلاس،پشت این میز و نیمکتها نشستم،اصلا تجربه جالبی نبود...
درون خلوت ما،غیر درنمیگنجد
برو،برو...
که هرکه نه یار من است،بار من است...
نامه ای بی تمبر و تاریخ،
نامه ای بی مهر و امضا،کوچه دلواپسیها،
برسه به دست بابا.
با سلام خدمت بابا،
عرض کنم که غربت ما،انقدرهام بد نیست که میگن،
راضیم،الحمدلله...!
۴ سال گذشت...
--------------------------------------------
جشن فارغ التحصیلی ما هم دیشب برگزار شد.میتونست بهتر از اینها باشه،چه اجرای مراسم،چه رفاقتها،چه...ولی بهر حال دیشب هم مثل این ۴ سال به سرعت باد گذشت تا یه سال دیگه یا ده سال دیگه با دیدن عکسهاش،بگیم:یادش به خیر...یادش به خیر...!