تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

از درون همه ویرون ام اما ظاهر ام آباد

آره عزیزم...

بزرگ شدن این چیزارو داره. با تجربه شدن یعنی همین. آره، گرد زمان رو دل من هم نشسته. منم خسته شدم و دلم زخمی. نمیتونی اومدن یکی و گفتن میمونم و رفتن یکی رو ببینی و عوض نشی. نمیشه دوستِت دارم یکی رو شنید و رفتنش رو یکی دیگه رو دست داشتنش رو دید و همونجوری زلال موند. منم عوض شدم، همونطور که تو عوض شدی، هونطور که ما عوض شدیم. هرچی این سن میره بالا، مشکلات هم بزرگتر میشه، بر عکس موهات، دلت تیره تر میشه. نگو نشدی، نگو نشدم. همه عوض شدیم، فقط اندازه اش فرق داره. اما مهم اینه که اون به قول تو شش سال و خورده ای ما رو شش سال و خورده ای دور نکرده، مهم اینه که دست تقدیر یا هر چیز دیگه ای ما رو آورده تو یه شهر، تو یه جا، با همون تب و تاب و شهوت.

سرخه صورت ام از سیلی، اما زرده تن ام

یوسفه همدست حق و پاره پاره پیرهن ام