تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

نمی بینی دلم تنگه؟

  

نصیب نسل من فقط آوارگیه. گذشتن، گذاشتن، رفتن. اینجا خاک منه. خاکش بوی من رو میده. بوی بچگیم رو میده، بوی زمین خوردن، بوی شیشه شکستن، بوی دعوا شدن، بوی بمب، بوی موشک، بوی کوپن، بوی کنکور، بوی شمال، بوی جنوب، بوی دریا، بوی کویر، بوی عمر من، بوی ما، بوی پدر...این همه بو رو می تونی با "کوکو شنل" یا "جورجیو آرمانی" عوض کنی، اما این بوها آشناست نه اون بوها. کوچه های اینجا رو میشناسم، خیابوناش رو حفظ ام، اینجا گم نمیشم، اگرم گم بشم یکی هست که با لهجه دهاتی به هر بدبختی ای که شده منو راهنمایی کنه، اما اونجا...
نا امید از آینده اینجا، زرق و برق و تبلیغ اونجا، همه و همه میگه برم، اما...بوی عیدی، بوی نون، بوی کاغذ رنگی، همه و مه پا مو اینجا میبنده.نمی بینی دلم تنگه، هنوز نرفته دلم تنگه... 

توهم یه روز بزرگ میشی، میری تا شهر رویاها
به یاد خونه میوفتی، چشات میشه مثل دریا
به یاد امشب و هرشب، که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار، به پای تو و گهواره
لا لایی لا لایی لا لایی....