تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

کجایند مردان بی ادعا...؟

جنگ

فتح خرمشهر...خونین شهر...شهر عشق...
محمد بروجردی...جهان ارا...
محمد نبودی ببینی شهر ازاد گشته
خون یارانت پرثمر گشته...
من که اون موقع نبودم ولی با تمام وجود حسش میکنم.انگار من هم یه سهمی توش داشتم.یه غرور خاص...حس بیرون انداختن دشمن از سرزمینی که قبلا خیلی بهش مینازیدیم اما الان...
اگرچه اینجا بلاگ خودمه و هرچی بخوام توش مینویسم ولی نمیخوام فکر کنین من حزب اللهی یا هر چیز دیگه هستم.اصلا به نظر من این چیزا معنی نداره(البته لا اقل خیالم از اونایی که میشناسنم راحته)ولی حرف حق رو به نظر من باید از هر کسی قبول کرد..اقای خمینی یه جمله داره که من عاشقشم و به نظرم خیلی معنی داره:((ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد.)) این همون چیزیه که ازمون گرفتن و همه رو به قبله خوابیدیم که بعد از عراق کی نوبت ما میشه؟؟..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منم بد نیستم.دیروز داشتم به پیام میگفتم شدم عین یه دیوار گچی که یه بچه روش با خودکار خط خطی کرده.اصلا حوصله ندارم.همه چیز یکنواخته البته یه اتفاق بزرگ و یه تغییر در راهه اونم امتحان نیم ترم ریاضی مهندسی اونم جمعه هفته دیگست..
سارا تو کامنتهام یه چیز قشنگ نوشته بود.نوشته بود از وقتی فرق دختر و پسر رو فهمید زندگیش به هم ریخت.ولی من  از وقتی بزرگ شدم زندگیم به هم ریخت.
به قول ابی...من برای زنده موندن جستجوی تازه میخواهم
نظرات 14 + ارسال نظر
سارا جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:24 ب.ظ http://saara.persianblog.com

بابک جون اولا ای ول که من اول شدم !! یو هو !
دوما نه تنها وقتی فرق رو فهمیدم زندگیم به هم ریخت بلکه همون به قول تو وقتی بزرگ شدم ! احساساتی مانند حسادت ؛ رقابت خانه مان سوز ؛ عصبانیت ؛ تنفر ؛ عشقهای خرکی ؛ دوستیهای احمقانه ....همه و همه هدیه تولدم بودند وقتی که وارد سن ۱۴ سالگی شدم . ما آدمها با چنگ و دندان زندگیهایمان را چسبیده ایم تا مباد ازمون بگیرند ! این رسم زندگیه و شیوه بزرگ شدن. در مورد حرفهات هم موافقم خیلی. الان همه د سرزمین خودشون اسیرند و به انتظار آن نشسته اند که یک غریبه بیاد و غارت کنه کشورشون رو تا آزاد شوند ! خیلی سخته عریب بودن در سرزمینی که بهش تعلق داری. مثل غربت جمعی می مونه که دوستهات هستند ولی تو باهاشون مایلها فاصله داری .......

پریناز جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:25 ب.ظ http://Parinaaz.blogsky.com

فکر میکنم امتحان ریاضی مهندسی در مقابل خیلی از اتفاقات کوچیک باشه.
بابا امتحانتو خوب می دی.من فکر میکنم تو عزمتو جزم کردی پایانترم ۲۰ بشی و بزنی رو دست ....

رعنا جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:17 ب.ظ

khanum bikhod behehs ruhiye nadaeh
ye nafar riyazyz mohandesy 20 mish eunam manam

شیما جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:00 ب.ظ http://shimshim.persianblog.com

سلام بابک :) نگران نباش بابا بچه درس خونی دیگه. ببین فاینال های ما تموم شد به خوبی ایشالله میان ترم های شما هم تموم میشه و همشو ۲۰ میشید. منم از وقتی بزرگ شدم یه جور بدی شدم :( ولی من خودم فکر میکنم بزرگ شدم نه دیگران. همیشه شاد باشی و موفق.

پیام جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام بابی جون.....
میبنم که یه دستی به سر و روی بلگت کشیدی و ابتکار زدی:
:d.
امتحان ریاضی مهندسی هم میگذره.
دیلم واسه اونی میسوزه که باید هم ریاضی مهندسی بده و هم مدار ۲.((هرچی باشه پیشیم دیگه)).

[ بدون نام ] جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:38 ب.ظ

همیشه همین روحیه بود که دوست داشتنی بود .

[ بدون نام ] جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:20 ب.ظ

آره عزیزم...
این چیزها هیچ ربطی نداره به حزب الهی بودن و...
همه این ها بوی غرور میده.
بوی غروری که اسمش سرزمین مادری من و تو و جهان آرا و بروجردی و همت و... بود
اما چه راحت این غرور رو فروختن به عراقی ها و فلسطینی ها و لبنانی ها!

فاطیما شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:18 ق.ظ http://fatemeh-nikayin.persianblog.com

یه خبر خوب.....مثل اینکه آموزش با کلاسهای روز جمعه موافقت نمی کنه!!!!:)))))))
البته ممکن هم هست خبرش قلابی باشه ها!!!!!به هر حال بخون تا ۲۰ بشی:)ما هم که جمعه مدار داریم:)الهی هر چی استاد بی خانواده رو از دانشگاه ما نابود کنه تا جمعه ها هم ما رو نچزونن:)

احسام(پسرایرونی) شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:49 ق.ظ http://pesarironi.persianblog.com

سلام وبلاگ قشنگی دارین. ااااااااااا ببخشید من یادم رفت تفنگم رو بیارم. موفق باشی. فعلا بای بای

مریم شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:48 ب.ظ

اگه قرار بود امتحان مدنی۳ بدی چی کار میکردی!!!در داستان رومیو ژولیت یه عبارت با حال داشت:میگفت اگه من دیوانه وار عاشق سوسماری شوم جواب:دست کم عاشقی را یاد میگرفتی!!!خوش باشی.

پری ناز یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:00 ق.ظ http://mehregan00.persianblog.com

سلام بابک جون . مرسی که بهم سر زدی . امیدوارم دوستای خوبی باشیم .
راستی یادم اومد که من هم یکشنبه آینده مین ترم ریاضی مهندسی دارم . متاسفانه!

امین یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:35 ب.ظ http://teribon-azad.blogsky.com

سلام. وبلاگ جالبی داری. سعی کن بیشتر به روز کنی و مطالب را کوتاهتر بنویسی.در ضمن به ما هم سر بزن.

چنگْ آهنگ یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:59 ب.ظ

آزادی را به نامْ بخوانید ای مرغانِ غم‌زده، بار دیگر بخوانید سرود سرد و فسرده‌ی رهایی را. زبانْ اگر از هراس، فروخورده‌اید، فرزندان خود را آواز فرایاد آرید و ببینید نغمه‌ی نوآهنگانتان - آزاد، چگونه خواهد کرد غم‌هایتان را. تا ازگریبانِ بلند و پلید بی‌شرمی، بستانند دردتان را……

زهرا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:29 ب.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

کلی موافقم با حرفات اون بالا .............. مواظب باش قلبت مثل دیوار گچی نشه ......... من چون از اول این تفاوتو میدونستم ولی مشکلی نداشتم تا وقتی که بزرگ شدم ........ یادمه یک بار یکی که حدودا ۴ سال ازم بزرگتر بود وقتی ۱۷ سالم بود بهم گفت خیلی زود بزرگ شدی منم دقیقا همان موقع ارزو کردم که کاش بزرگ نمیشدم .......... جستجوی تازه ؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد