توی تنهایی یک دشت بزرگ که مثل غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سر پاست
رو تنش زخمه ولی زخم تبر نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست کندوی پاک دخیل و طلسم
چه پرنده ها که تو جاده کوچ مهمون سفره سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی با یه خورجین قدیمی قشنگ
با تو نه سبزه نه اینه بود نه اب یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور که سرش داره به خورشید میرسه
منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه
منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام صدایی که خنجرش رو به خداست
صدایی که توی بهت شب دشت نعره ای نیست ولی اوج یک صداست
رقص دست نرمت ای تبر به دست با هجوم تبر گشنه و سخت
اخرین تصویر تلخ بودنه توی ذهن سبز اخرین درخت
حالا تو شمارش ثانیه هام کوبه های بی امون تبره
تبری که دشمن همیشه این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگیهای پر پرنده هام تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام اخرین ضربه رو محکمتر بزن
-------------------------
من برگشتم...فقط این شعر معرکه و این صدای بی تکرار میتونست کمکم کنه که 11 ساعت توقف تو وین رو تحمل کنم.