تو آن ماهی که فرمودی به فرزند کرم کن بر اسیرانت،علی جان... ...یادته چقدر علی رو دوست داشتی؟یادته هر سال عصرهای 21 رمضان که تلویزیون فیلمی از علی نشون میداد اشک از چشمات سرازیر میشد؟ الان دو ساله که اون اشکهارو ندیدم ...
بابک جانم نمی دونم که در مورد چه کسی نوشتی ولی اینو فهمیدم که در مورد یه کسیه که دیگه نیست و دل نازنین تو براش تنگه ! و اینو هم می دونم که این خیلی سخته ولی رفتن و نبودن را باید صبر کرد گلکم!
می دانستم که خیلی علی رو دوست داشتند . بابک ... بابک ... غیاب همان چیزیست که همه ی ما وقتی دچارش میشیم تجربه ی خودمان را داریم ازش . پس من چه بگویم به تو ؟
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد... نمیدونم این کسی که دیگه اشکهاش رو ندیدی کیه..ولی قطعا باید خیلی برات عزیز باشه که ازش تو وبلاگ نوشتی.... رفتن وماندن دست ما نیست..باید تحمل کرد و صبور بود.. مرسی که بمن هم سرزدی....
ندیدن دلیل بر وجود نداشتن یه چیزی نیست ... ! شاید اون اشکها ترجیح داده شده که خورده بشه ... هرچند عذابش بیشتره ... ولی گاهی اوقات به خاطر عزیز بودن طرفت این سختی ها رو به جون میخری ... !
می دونم دلت خیلی تنگ شده بابک ولی هر چی فکر کردم که چی باید گفت توی این مواقع که دلتنگی میاد ور دل یکی می شینه نفهمیدم ! اصلا نمی دونم باید بهت چی بگم فقط می تونم بگم که ذره ذره وجودم دردت رو احساس می کنند...درد نبودن عزیزی که اونم مثل عموم نازنین بود و مثل عموم دوسش داشتم ....
[ بدون نام ]
سهشنبه 27 آبانماه سال 1382 ساعت 12:10 ق.ظ
Babak joonam, khodaye man o to va ali bozorge,age emrooz pishet nist ke askkash ro bebini be jash hamneshine molast, mehmoone sofreye ali, take care babak joon. Nazgol
یا حق هنوز شب کویر را زخاطر نبرده ام انجاکه سخن ازناله های گریه الود ان امام راستین به میان میاید... وبه راستی چه فاجعه ایست آن لحظه که یک مرد می گرید!...چه فاجعه ای!..
این مرد خدا اینقدر عشقش تو دلم هست که هرگز از ذهنم دور نمیشه
بایک جان،
مهم این است که در قلب و دل آدم ها چی می گذره.
ظاهره هیچ چیز رو نمی تونه ثابت کنه.
التماس دعا...
امشبم بهت گفتم این مرد اینقدر احترام داره که هیچ چیز نتونه جاش رو بگیره......
اصل دلته .... که اون تو هستن:) بای
آخی بمیرم من :)):))
وااای بابک دلم خیلی گرفت :)):)):))
خوش به حالش...
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار!
بابک جانم
نمی دونم که در مورد چه کسی نوشتی ولی اینو فهمیدم که در مورد یه کسیه که دیگه نیست و دل نازنین تو براش تنگه ! و اینو هم می دونم که این خیلی سخته ولی رفتن و نبودن را باید صبر کرد گلکم!
سلام دوست عزیز....
سلام
نمیدونم چی بگم
ممنون که بهم سر زدی
کنار بستر خونینت نشسته دخـتر محزونت چکیده شبنم اشک او به روی فرق پر از خونت
گرفته رنگ غریبانه فضای خانه ات ای حیدر به زیر لب حسنت گـوید برس به داد دلـم مـادر
زمان دیدن زهرا شد دگرحسین تو تنها شد مثال مغـرب عاشـورا که دختری بی باباشـد...
می دانستم که خیلی علی رو دوست داشتند . بابک ... بابک ... غیاب همان چیزیست که همه ی ما وقتی دچارش میشیم تجربه ی خودمان را داریم ازش . پس من چه بگویم به تو ؟
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد...
نمیدونم این کسی که دیگه اشکهاش رو ندیدی کیه..ولی قطعا باید خیلی برات عزیز باشه که ازش تو وبلاگ نوشتی....
رفتن وماندن دست ما نیست..باید تحمل کرد و صبور بود..
مرسی که بمن هم سرزدی....
همیشه از خدا می خوام این سوز دل و اشک را از من نگیره تا بتونم دلم را با اشک جلا بدم امسال هم تو شب قدر اینو از خدا بخواخ...
بازم سلام...
راست میگید..
کجاست اون صافی و پاکی دلامون..؟
babak joonam hamishe zendegijoorykeadam mikhad nist...va inke marg am arseye bayasteyiazhamin zendegiye... movazeekhodetbash
sahar
ندیدن دلیل بر وجود نداشتن یه چیزی نیست ... !
شاید اون اشکها ترجیح داده شده که خورده بشه ... هرچند عذابش بیشتره ... ولی گاهی اوقات به خاطر عزیز بودن طرفت این سختی ها رو به جون میخری ... !
می دونم دلت خیلی تنگ شده بابک ولی هر چی فکر کردم که چی باید گفت توی این مواقع که دلتنگی میاد ور دل یکی می شینه نفهمیدم ! اصلا نمی دونم باید بهت چی بگم فقط می تونم بگم که ذره ذره وجودم دردت رو احساس می کنند...درد نبودن عزیزی که اونم مثل عموم نازنین بود و مثل عموم دوسش داشتم ....
Babak joonam, khodaye man o to va ali bozorge,age emrooz pishet nist ke askkash ro bebini be jash hamneshine molast, mehmoone sofreye ali, take care babak joon. Nazgol
بابک میدونم کامنتم بی ربط بود ... خوب اون موقع از دنیا بی خبر بودم ... به هر حال متاسفم ... :(
سلام بابک.حدس زدم راجع به کی حرف میزنی..ولی میدونی این هم از همون جبرهای زندگیه که هیچ جوابی نمیتونیم بهش بدیم .فقط باید قبول کنیم.خدا رحمتش کنه.
سلام دوست خوبم امیدوارم موفق باشی بابک جون به منم سر بزن
من همیشه وب لاگتو میخونم.خیلی خوب مینویسی.
اگه این بزرگ شدنه من دلم میخاد همیشه بچه بمونم. ولی لامسب زندگی به مرور زمان زلالی دلامونو میگیره. من چی بگم که پنج شیش ساله اون اشکارو ندیدم.
باید ارزش اشک رو داشته باشی تا اون از چشات سرازیر بشه
ممنون از اینکه بهم سر زدی
سلام. آقا این بالا من بودم کامنت دادم داشتم اسممو مینوشتم اشتباهی دستم یه دفعه خورد به
یا حق
هنوز شب کویر را زخاطر نبرده ام انجاکه سخن ازناله های گریه الود ان امام راستین به میان میاید... وبه راستی چه فاجعه ایست آن لحظه که یک مرد می گرید!...چه فاجعه ای!..
سلام
خیلی لوس و خنک هستی یه کمی چدی تر باش