بعضی روزها روز شغالند،روز حسرت،روز وداع،روز عبور،روز فنا،روز گذشتن،روز بریدن،روز پریدن،روز برنگشتن،روز ندیدن،روز نشنیدن،روز فرار،روز بیقرار.آن روز هم یکی از این
روزها بود.میدانی،مثل نگاه کردن به غروب خورشید بر گندمزار.هر لحظه که میگذرد زیباتر میشود اما به پایان هم نزدیکتر.میدانی که تا چندی دیگر،اثری از آن زیبایی به چشم نخواهد آمد.من نمیدانستم،تو نمیدانستی...تنها میانمان عشق بود و زیبایی،اما کدام طوفان پیشاپیش خبر میکند؟
گاهی انگار شکستن سدها سخت مینماید،نپذیرفتن آنچه تا بحال پذیرفته ای.تو برای نپذیرفتن ساخته نشده بودی،من هم برای پذیرفتن.
یادم میاید آن روز را که در گوشم زمزمه میکردی "آدمها از آدمها زود سیر میشن..." با خود گمان میکردم شعر آن روز است- هنوز که شعرهای روزانه مان خاطرت هست؟- من هم امروز شعری نجوا میکنم،اما در کدام گوش ؟ "من از تبار غربتم،از آرزوهای محال،قصه ما تموم شده،با یه علامت سوال..." میبینی؟دیگر حتی مصرعها را از هم جدا نمیکنم ،که جدایی بین ما فراتر از جدایی قافیه هاست.
با تو از خدا گفتم،از حرف زدن با او، از نجوا با او،پذیرفتی.میگویند خدا،خداوندگار عشاق است.یار آنان،پس چرا جدایی؟گویی خداییش را فراموش کرده.
من می خورم و تو میکنی بد مستی
خاکم به دهان،مگر تو مستی ربی؟
گاهی با همه ایمانت خود را تنها حس میکنی.خدا هست اما فرسنگها دورتر از تو.حتی بین تو و خدایت هم فاصله است،جدایی است.جدایی خودمان را محو کن،جدایی عشاق پیشکش.چه کنم؟از بی تو بودن نالانم اما از او طلب صلاحمان را کردم.چگونه با خود کلنجار بروم؟چگونه به خود بقبولانم؟
بوی عود و رنگ دود و صوت رود،افکارم را مشوشتر میکند.تو دریا داشتی.تو دریا داشتی،اگر به آن خیره میشدی،همه جوابهایت را میداد.اما من...من بین مشتی کاغذ و چهار دیوار محبوس و ذهنی آشفته از آشفتگیها به چه میخواستم برسم که حال نرسیدم؟حرمتت را با نوشتن نگه داشتم اما تو،در نم باران و شمال،لحظه ای یادم کردی؟انتظاری ندارم،همانم که بودم،بی ادعا و بی انتظار.
با من از منطق گفتی،با تو از حق گفتم.چه سود؟بحثهایمان به "نمیدانم" ختم میشد.راستی نمیدانم.دیگر هیچ نمیدانم.نه،نمیخواهم که بدانم.دانستن بارم را سنگینتر میکتد.نادان آزادتر است.نادان عاقلتر است.خستگی ندارد،افسردگی هم.روزهایش از پی هم میگذرند و او هر روز سبکبالتر.رو به آینده تر.من اما، در گرداب حوادث درجا میزنم.زورق حیاتم را در برهوت معرفت،به آب انداخته ام و بی وقفه پارو میزنم.کدام آب مرا به جلو خواهد برد؟
شاید باید حسرت خورد،باید وداع کرد،باید عبور کرد،باید فنا شد،باید گذشت،باید برید،باید پرید،باید برنگشت،باید ندید،باید نشنید،باید فرار کرد،باید بیقرار بود،اما آن روز،روز اینها نبود...
تنها نگاه بود و تبسم ، میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما...نه
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلب هامان می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره می گداخت
دست تو بود و دست من
ــ این دوستان پاک ــ
کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ
ــ پیوند دست ها ــ
دل های ما به خلوت هم راه داشتند
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
پ.ن: همه ما کسانی را داریم که دیگر پیشمان نیستند،به هر دلیل.جایشان خالیست،اما امید بازگشتشان ناچیز.میتوانید این مطلب را به یاد رفتگانتان بخوانید یا عشقهای گمشده تان،من هم از نوشتن این متن دلیل خود را دارم.
salam weblage jalebi darin be man ham sar bezanin va vasam nazar bedin mamnoon misham bye
خیلی عالی بود ! خیلی ! نمی دونم چی بگم ولی تاثیر ِ خیلی عجیبی داشت ! ! ... شاد و موفق باشین
خیلی عالی بود ! خیلی ! نمی دونم چی بگم ولی تاثیر ِ خیلی عجیبی داشت ! ! ... شاد و موفق باشین
همیشه آدمها دلایل مختلفی دارند برای هر چیزی.. حتی خواندن یه متن ..! ولی نوشته ات خواندنی بود و قابل تفکر..
پر پرواز ندارم...
اما دلی دارم و حسرت درناها.
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی مهتاب
پارو می کشند٬
خوشا رها کردن و رفتن..........
مسا فر خسته من بار سفر را بسته بود. تو غر بت آیینه ها به انتظار نشسته بود . می خواست که از این جا بره اما نمی دونست کجا؟!.........
و حرف دیگه اینکه من نگفتم بدی نیست! فقط گفتم آدما یی که بدی می کنن به انداز ه ای که فهمیدن دارن عمل می کنن!!
واینکه اعتقا د آدما با هم فرق دازه! یکی صادقه و از صدا قت خودش لذت می بره ویکی متظاهر و خیا نت کار. آدم دومیه فکر می کنه خیلی هم با حا له!!! بذار فکر کنه!
تو آدما رو بشناس .زود اعتماد نکن.بذار خو دشو نو نشون بدن بعد دل ببند! اگه بدی دیدی بزرگوارانه بگذر . غمگین نشو فقط درس بگیر و رشد کن!
و در جهتی باش که اعتقاد داری! نذار زمونه وادارت کنه جوری غیر خودت باشی!
و در آ خر می گم که همه ما تغییر می کنیم .امیدوارم جهتمون درست باشه که به بی راهه نریم!