من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است، عجب، یا بشر است؟
گفت، این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست، بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو
جبران خلیل جبران، یک داستان کوتاه داره که من خیلی دوست دارم.خلاصه اش اینه که:یک گل بنفشه از این که گل رز نیست کلی ناراحت بوده و از بانوی طبیعت میخواد که اون رو تبدیل کنه به گل رز خوش قد و بالا.تمام نصیحتهای بانوی طبیعت رو که اون رو از این کار بر حذر میداشته، نادیده میگیره و روی خواسته اش پافشاری میکنه.عاقبت موفق میشه و تبدیل به یک گل رز خوشگل و خوش قد و بالا میشه و مدتی با این خوشی میگذرونه.اما یه روز طوفان و باد سهمگینی میاد و همه سبزه ها و گلها و از جمله این گل رز قصه ما رو از ریشه و خاک در میاره و تنها گلهای کوچک و چسبیده به خاک رو نگه میداره.چند تا از اون بنفشه هایی که از طوفان جان سالم به در برده بودن شروع میکنن به خندیدن به رز و این که اگر آرزو نکرده بود که به رز تبدیل بشه الان مثل اونها زنده مونده بود.گل رز هم که آخرین نفسهاش رو میکشید رو به اونها میکنه و میگه:من هم میتونستم مثل شما به خاک بچسبم تا زمستان بیاد و زیر برف مدفون بشم، میتونستم مثل شما بی اینکه نامعلومی رو معلوم کنم بمیرم قبل از اینکه چیزی غیر از آنچه که طایفه بنفشه ها تا به حال دریافته، دریابم.اما هستی رو با چشمهای گل سرخ دیدم، اینک میمیرم در حالی که در وجود من چیزی است که هیچ بنفشه ای تا به حال تجربه نکرده.
ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در وادی سرگشته، شما در چه هوایید؟
امروز فرق عدالت شکافته شد.به بزرگی مثل علی تعرض شد.افتخار هر نبی و هر ولی به خون خودش آغشته شد.خیلی روز عزیزیه، خیلی شب بزرگیه.امروز خیلیها درد شمشیر رو حس میکنن، خیلی راجع به این اتفاق حرف زده شده و از خیلی جنبه ها مورد توجه قرار گرفته، اما برای من جالبترین و در عین حال قشنگترین قسمت ماجرا وقتیه که خبر توی شهر میپیچه و یکی از کوفیان میپرسه: مگه علی نماز میخوند؟! مظهر خوبیهای عالم رو در محراب با شمشیر بزنن، اونوقت یکی این سوال رو بپرسه...همیشه لازم نیست همه، همه چیز رو بدونن یا همه چیز رو بفهمن.اصلا شاید همون بهتر که خیلیها، خیلی چیزها رو هیچ وقت نفهمن.میشه انقدر بالا بود، وکسانی رو هم دید که به قطره ای از دریای وجود آدم پی نبردن.فهمیدن همین نکته، میتونه مارو تو تحمل خیلی چیزها کمک کنه.
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیر چه نامم، شه ملک لافتی را...
پ.ن 1 :خیلی وقتها بهتره خیلی چیزها کنج پستوی ذهنهامون خاک بخوره، اما تو، اون رو کشیدی بیرون، تمیزش کردی و به گه کشیدیش!! خیلی چیزها باید همونجوری میموند.تو نه توان چتر بودن رو داری و نه لیاقت زیر چتر بودن رو.آره، من هم تنهایی رو انتخاب کردم و به خیلی چیزها ترجیحش میدم چون تا حالا کسی رو پیدا نکردم که لیاقت این رو داشته باشه که بخاطرش از این پوسته بیام بیرون، اما این کارت هم مثل همه کارهات فقط تقلیده، چون آدم باارزش رو پیدا کردی اما نفهمیدی باید بیای بیرون.از روزی که گفتی:" من اشتباه کردم و میخوام جبران کنم، به همه هم گفته ام..." تا روزی که همه چیز رو خراب کردی، فقط یک روز گذشت، حد تو همینه.حالا دیگه میتونی مطمئن باشی که ازت متنفرم و نفرین من پشت سرته.
پ.ن2 :
بارون رو دوست دارم هنوز، بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفهای دلم، جا میگیرن توی یه آه...
داداش خوشحالم که با وبلاگ تنهایی شما آشنا شدم
منم یه وبلاگ دارم که شهر تناهیی های منه
شب های قدر زیباست به زیبایی آسمون پر از ستاره
اما افسوس که ما آدما درکش نمیکنیم
یا علی
۱- باز هم راجع به من و خوبی هام چیزی ننوشتی - ولی من راضیم که سر قولت بودی و تا آخر هفته نوشتی !!!
۲- کسی که یه بار بره - برای بار دوم هم می تونه بره ! یعنی حتما میره !!!! دفعه دوم - هیچوقت مثل دفعه قبلش نیست ! به ریسکش نمی ارزه.
۳- نفرین کردن آدما کار خیلی زشتیه ! به هر دلیلی !!!!
۴- گفتم راجع به من و خوبی هام می تونی بنویسی ؟
بارها و بارها وب لاگتو باز کردم ، چون دوست داشتم واسه نوشته جدیدت کامنت بذارم! اما هر بار تنها تغییر تو تعداد کامنت های نوشته قبلیت بود! تا الان که دیدم یک چیز جدید نوشتی
این یک نوشته است که یک جایی خوندم و الان که قصتو خوندم دوباره یادش افتادم:
<نکته واقعی در زندگی ، رسیدن به شادمانی و خوشی است و این که تو با شجاعت به روش خودت زندگی کنی و بهای آن را هم هرچقدر که هست بپردازی>
خیلی حرف دارم که بگم اما الان نمی تونم !حرفام در این لحظه به کلام تبدیل نمی شه!
فقط این نوشته هاته که خود واقعیت رو نشون میده ... دلم برات تنگ شده بود. :)
******
با همه ی بی سرو سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
امده ام تا تو نگاهم کنی
عاشق ان لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
امده ام تا تو بسوزانیم
**********
پریشب وقتی واسه احیا اونجا بودیم و ... هنوز حس کردم خدا دوستم داره....امروز فهمیدم من دیوونم....اون بالائی من رو دوستم داره٬اونوقت من تو این زمینی های نفهم دنبال آدم میگردم....یادم رفته اونی که اون بالا نشسته من رو از خودم بیشتر دوست داره.....میخوامت پسر....مرسی که هستی!:)
این یه بارو خیلی خوب حس کردم که اینی که نوشتی ، به آهنگی که وبلاگت داره خیلی میاد !
چشاتو ببند و ببخش !
سخته ؛ گفته بودم که منم زیاد بلد نیستم ولی میگن مفیده !
اونی که یه پست راجع بهش نوشتی ، خیلی راحت بخشید ! نه ؟
نمیدنم چرا احساس میکنم همدردیم ............ خیلی غم دارم اولین بار بهت سر میزنم ولی خوشهالم به من سر بزن
سلام.خیلی قشنگ بود.همین
بابک جان مرسی از لطفتت.. من هستم..فقط این چند روزه کامپیوتر نداشتم.... راستی گاهی اوقات باید یه سری چیزی برای همیشه بمون توی ذهن.. اگه بیاد بیرون دیگه اون خاصیت اولیه رو نداره...
میدونی گاهی اوقات توی ذهنت کلی حرف واسه نوشتن داری ولی نمیشه روی کاغذ اورد.. همینطوری شده بودم...
سلام
از داستان گل رزت خیلی خوشم اومد
من اصلا اصراری ندارم که آپدیت کنی !
گفته بودم ؟!!!!
بیشتر مطالبتو خوندم
در عجبم ادمها چقدر می تونن شبیه هم فکر کنند؟؟؟؟؟؟؟
البته بماند که یه روانشناسی درست و حسابی برای حرفات لازمه ؟
موفق باشی