عزیزم سلام!
این روزها هوای پادگان سرد است، هوای دلم هم.روزها خسته میشوم، شبها کم خواب.روزها امیدی ندارم، شبها ذوقی.کورسو امیدم، پایان روز است و اندک شوقم، نوشیدن چای در بوفه ای کثیف.منشی یگان شده ام، همینطور ارشد عقیدتی _ سیاسی.راننده ارکان یگان و فرمانده گروه تخلیه یگان آماده.از همه مهمتر مسوول بخاری! با این همه وظیفه، مجال فکر کردنم به تو می ماند؟! ارشدام در منشی گری، یک پسر متولد 65 است، با مدرک فوق دیپلم و ساکن سرسبیل.باید احترام بگذارم، جلویش پا بکوبم و "بله قربان" بگویم! نظام است دیگر، چرا ندارد.منشی گری و کارهای ریز و درشتش نمیگذارد به عقیدتی _ سیاسی سر بزنم، این هم از ارشدیت.ارکان یگان جایی نمیروند، پس رانندگی هم تعطیل است.اتفاقی مانند آتش سوزی یا... نمیفتد، پس فرماندهی گروه تخلیه یگان آماده هم تنها یک پست تشریفاتی است.شبها گرم میشود، درجه بخاری را کم میکنم، صبح که بیدار میشوم، میبینم دست بالای دست بسیار است!
تقسیمها شروع شده، اوضاع خراب است.همه میروند لشکر یا لب مرز.اگر هم شرایط داشته باشی، یا پرندک و یا آبیک قزوین منتظر است.پارتی میخواهد.یک عمر به نداشتن آشنا در دستگاه افتخار میکردیم اما حالا...بحث 18 ماه است و سختی و دوری.
مادرم...آه مادرم.مادرم، تک و تنها، جور مادرش را میکشد، من هم که نیستم.پرستارش کند ذهن است، مادرم خسته تر.
میبینی؟ دیگر نوبت به خودمان نمیرسد...شنبه، برای 3 شب میرویم بیابانهای تلو، "تمرین زندگی در شرایط سخت".دکتر میگوید سرما، آن هم 10-15 درجه زبر صفر برای کلیه هایم خوب است! تازه 9 شب به بعد هم قرار است هرگونه وسیله گرماساز یا روشنایی خاموش شود.میگویند خوش میگذرد! یک ماه و 10 روزش گذشته است، 18 ماه و 20 روز دیگر هم بر همین منوال میگذرد!
مراقب خودت، خیلی باش!
دوستم داشته باش!
میبوسمت!
اگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بقل بیرون،
که سرما سخت سوزان است...
سلام
وب قشنگ و جالبی دارین
خوشحال می شم اگه به منم سر بزنین
بای ی ی ی ی ی ی
اونقدر این پستت یه جوری بود که بغض کردم!نمی تونم بگم امیدوارم شرایط بهتر بشه.چون حرف بیخودیه!۱۸ ماه شوخی نیست!اما امیدوارم که یه جای نزدیک بیفتی.راستی تلو!اینجور که میدونم چند متر نایلون باید بگیری به خاطر بارون!زیاد بگیر فقط.غذای کنسرو هم بیشتر بگیر .تمرین زندگی در شرایط سخت!!این سختیها برای کسانی مثل تو مطمئنم معنایی نداره.بیشتر از اینها رو دیدین و خوب مبارزه کردین و از پس مشکلات براومدین:)اگه سختیهای زندگی مثل تلو باشه که باید تو زندگی همش بشکن بزنیم!امیدوارم لااقل آسمون یاری کنه اون چند روز و بارون نیاد.خدا به همراهت:)
دوست داشتم بهت بگم اگه می تونم به مامانت کمکی کنم بهم بگو! اما خوب بعضی وقتا خوبه فهمید! میفهمم - و هیچی نمی گم!
یک دوستی دارم که دوست داشت قبل از رفتنت ببینت و برات از حال و هوای سربازی بگه اما نشد! چند رو پیش داشت می گفت وقتی سرباز بود دوست داشت وقت ملاقات یکی بیاد ! فکر کردم چه قدر می خوره تو حالت اگه ملاقاتیت من باشم!(شاید لفظ درستش ملاقاتی نباشه - نمی دونم شما چی می گین) در هر حال برات آرزوی چیزای خوبی دارم!
سلام . دوست خوبم خسته نباشی من هم مثل تو این روزای سخت و سپری کردم میدونم چه سخته اما کاریش نمیشه کرد باید گذروند . به امید تموم شدن روزای سخت ... سری بزن
دوستت دارم خیلی.میبوسمت هزارتا.
خیلی اشک دار تر از اون چیزی بود که خودت تصور کنی !
هنوزم برات آرزوهای خوب می کنم !
خدمت زیر پرچم با صبوری !
در ضمن ... خیلی خوشحالم از اینکه آپدیت کردی ، کچل !
می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !
راهی بود از ما تا گل هیچ .
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم : "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر."
می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها پر خواب.
خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می چید
******************************************
با این حال میکنم که قوی ای.... :*
سلام عزیزم مطالب جذابی رو وبلاگت هست من ژیشنهاد میکنم که تصویر هم درج کنی قربان شما یه سری به ما بزن تا بعد بای
چند روز پیش به یادت افتادم.. گفتم خبری از این رفیق سربازمان نیست... خوب شد که نوشتی چه میکنی... سرباز نبوده ام روزگاری سختی است.. می شود بسیار آموخت... دلت شاد
حقیقتا سرده ! وزنت رو بپا که هر چقدر دوست دارم به خاطر چاق بودنته !
همینی که هست و بگو و خودتو ۲ سال راحت کن.سوخت مفتی مفتی...
صبور باش،چیزی نمونده!