آقا شیره خسته بود.کلی کار ریخته بود سرش و وقت سر خاروندن نداشت.همیشه معاونش ، مار ، هم کنارش بود که بعضی از کارها رو انجام می داد و تو بعضی کارهاش مشورت می داد، ولی اون هم رفته بود مرخصی.یه روباه هم اون گوشه نشسته بود آماده یه لغزش کوچولو تا بتونه به آرزوش تو همه این سالها برسه و جای اون شیر رو بگیره.گاهی نگاه چپ روباه بهش نیرو می داد و گاهی هم ازش نیرو می گرفت.
گشنه بود، خیلی وقت بود که رژیم داشت.کلی آهوی تر و تمیز اومده بودن اون اطراف اما رژیم داشت، تازه کلی هم کار سرش ریخته بود که انجام اونها مهمتر بود.
اسکان ساکنان جدید جنگل، اطمینان دادن به خرگوشها که از سابقه نسل شیرها می ترسیدن و روباه ها هم کلی تو گوششون خونده بودن، بیرون کردن اون دوتا بچه کفتار ترسو، سم پاشی جنگل، آماده شدن برای جشن سالانه جنگل، خوشحال کردن همه اون هایی که به واسطه مسئولیتش تو این مدت ازش رنجیده بودن، مثل موش، گربه، کرم و...به همه اینها کارای روزانه خودش رو هم باید اضافه می کرد، تولیدمثل، سرکشی به اراضی، شکار، یا غذا خوردن. تازه گاهی هم کبوترها نامه ای از جناب مار میاوردن که یا برای برگشتن ناز می کرد یا می خواست مرخصیش رو تمدید کنه.فکر می کرد شاید از اول نباید سلطان جنگل می شد و این مسئولیت رو قبول می کرد، اما این مقام موروثی بود و تو خانواده کلی گشته بود تا به اون رسیده بود.
آقا شیره خیلی خسته بود.دیگه کشیدن برگ های مخصوص پشت جنگل و خوردن آب چشمه های پشت کوه هم آرومش نمی کرد.
آقا شیره خسته بود، پس رفت، رفت که رفت...
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست نداری با آپ جدید حال وهوایی به وبت بدی؟؟؟!!!!!!
همیشه از تو تنها تر هم هست که دلش می خواد همه حرف لشو گوش بدن . بخدا من از تو تنهاترم.پس بدون تنها تر از تو هیشه یکی هست...