تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

از درون همه ویرون ام اما ظاهر ام آباد

آره عزیزم...

بزرگ شدن این چیزارو داره. با تجربه شدن یعنی همین. آره، گرد زمان رو دل من هم نشسته. منم خسته شدم و دلم زخمی. نمیتونی اومدن یکی و گفتن میمونم و رفتن یکی رو ببینی و عوض نشی. نمیشه دوستِت دارم یکی رو شنید و رفتنش رو یکی دیگه رو دست داشتنش رو دید و همونجوری زلال موند. منم عوض شدم، همونطور که تو عوض شدی، هونطور که ما عوض شدیم. هرچی این سن میره بالا، مشکلات هم بزرگتر میشه، بر عکس موهات، دلت تیره تر میشه. نگو نشدی، نگو نشدم. همه عوض شدیم، فقط اندازه اش فرق داره. اما مهم اینه که اون به قول تو شش سال و خورده ای ما رو شش سال و خورده ای دور نکرده، مهم اینه که دست تقدیر یا هر چیز دیگه ای ما رو آورده تو یه شهر، تو یه جا، با همون تب و تاب و شهوت.

سرخه صورت ام از سیلی، اما زرده تن ام

یوسفه همدست حق و پاره پاره پیرهن ام

نظرات 3 + ارسال نظر
Sara سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ق.ظ

عزیز دلم ....
همه بزرگ می شن
همه رابطه رو با خوبی ها و بدی هاش تجربه می کنن
این وسط دل همه می شکنه و وصله پینه می شه
این تغییرات بد که نیستن هیچ خیلی هم خوبن
منم عوض شده ام
ولی هنوزم معتقدم تو عشق باید سرکش و بی پروا بود و همینطور هم هستم
برای پیشگیری از تکرار یه تجربه بد جلوی خاطرات دلچسبی رو که امروز می تونی بسازیشون نگیر

من حاضرم تمام این سالها رو پس بدم و برگردم به همون روزی که توی آب سرد تنگه واشی دستم رو گرفتی و تمام تنم داغ شد و گر گرفت
دلم می خواد برگردم به آخر دنیا و شوریدگی هاش
دوست دارم با همون لحنی که عاشقشم بگی : بوبو ؟؟ و تا صبح پای تلفن باهام حرف بزنی و هزار تا پروانه توی دلم رها بشن و قلقلکم بدن ...
اون وقت بهت می گفتم چرا با همه عالم برام فرق داری و چقدر برات بی تاب و بی قرارم.... چرا اون موقع نگفتم ؟؟؟ نمی دونم ....اما فکر می کنم بزرگتر که می شی و به قول تو دلت که تیره می شه جسورتر هم می شی و با خودت رو راست تری ....

کاش حد اقل می توانستم زخمی رو که روی احساساتت نشسته با بوسه ای تسکین بدم

حیف که دیگه بوسه هام به اندازه یه چهارم قرص ادویل هم اثر ندارن

ولی حالا که دست تقدیر یا هر چیز دیگه ای من و تو رو با همون تب و تاب و شهوت گذاشته توی یه شهر و یه جا بیا از همه آدمها و رابطه ها و خاطره ها بگذر و در امتداد همون روزها با من هم قدم شو....
می تونی ؟؟







سارا دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ق.ظ

می دونم خسته ای
ولی بنویس
مهربانانه بنویس

sara پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:35 ب.ظ


بیا برویم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچین گریه‌ها
سرپناهی خیس از مژه‌های ماه را بلدم
که بی‌راهه‌ی دریا نیست.


دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
بیا برویم!


آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی‌ست
می‌توانیم بدون تکلم خاطره‌ئی حتی کامل شویم
می‌توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم

من حدس می‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده‌ئی از غربتِ گریه را بیاد آورم.
من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد