بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق رنگ سرخ است؟ آبیست؟ یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟ عشق را در طرف کودکیم خواب دیدم یکبار، خواستم صادق و عاشق باشم، خواستم مست شقایق باشم، خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود یا که شاید مغلوب پیش زیبایی ها، بخدا خسته شدم میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟ خسته ام درک کنید، میروم زندگیم را بکنم، میروم مثل شما پی احساس غریبم، تا باز شاید عاشق بشوم ...
لازم نیست عاشق باشی
فقط کافیه لبریز بشی از یک حس غریب و غیر منتظره
که شاید گاه به گاه به سراغت بیاد
اما وقتی میاد ، آرزو می کنی کاش به جای عاشق شدن ، تا ابد توی همین لحظه و با همین حس باقی می موندی
سلام خسته نباشید وبلاگ جالبی دارید خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنید و نظرتونو بگید
یا علی