همه خیلی خوشحال بودن و به قول اینجاییا "اکسایتد". سمت چپ من که یه زن هندی بود که انقدر هول بود فکر کنم پای همه رو لگد کرد تا بشینه سر جاش. برای من جالب نبود که حتی تلخ هم بود. چرا کشور من یا همه اینایی که اونجا بودن باید انقدر خراب باشه که انقدر خوشحال باشی که داری تابعیت یه کشور دیگه رو بگیری؟ چسی ناسیونالیستی نمیام اما خیلی بد بود. تمام مدت بغض گلوم رو گرفته بود و چشام خیس بود در حدی که باید سرم رو میگرفتم پایین که تو فیلم و عکسی که آرش داشت از بالا میگرفت نیوفته. احساس میکنم که یه قدم دیگه از اون خاک دور شدم. تمام مدت که سربازای آمریکایی و مثلا افتخاراتشون رو نشون میدادن من فکر میکردم به همه چیزای خوب و بد ایران. به اینکه هرچی میگذره دارم دورتر و دورتر میشم. چاره ای هم نیست، از اونجا رونده و از اینجا مونده.
کاش یه چیزی عوض بشه، کاش اونجا هم خوب بشه. کاش انقدر راحت همه چیز یادمون نره. یه همت و بروجردی ما میرزه به همه پترائوس و ایکس و ایگرگ اینا اما ما ذوق مرگ میشیم که شدیم سیتیزن آمریکا. روزگاره دیگه چیش درسته و با ما مهربون که اینش باشه؟ دلم تنگ شده برای ایران، دلم تنگ شده واسه فارسی حرف زدن تو کوچه خیابون، دلم برای همه اون چیزایی تنگ شده که برای خیلیا دلیل خوشحالی از سیتیزن شدنه. دلم تنگ شده برای ایران، برای خودم، برای دلتنگی، برای تنهایی. دلم تنگ شده ....
بابک! باورم نمیشه بازم اینجا مینویسی تقریبا خیلی وقته سر نزده بودم:) دوست دارم خودت حدس بزنی کدوم ندا م ;)
کار سختیه به خدا. لااقل یه راهنمایی کن !
ازینکه هنوز مینویسی ازینکه هنوز اینجایی .... اخه راهنمایی کنم که میفهمی اما از نغمه همیشه میپرسم تو فیس بوک چه خبر؛)
هاهاها...راهنمایی نکردی دیگه ! خودم فهمیدم !!!!!!!!
Cheghaddam rahnamee nakardam!!!