بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق رنگ سرخ است؟ آبیست؟ یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟ عشق را در طرف کودکیم خواب دیدم یکبار، خواستم صادق و عاشق باشم، خواستم مست شقایق باشم، خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود یا که شاید مغلوب پیش زیبایی ها، بخدا خسته شدم میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟ خسته ام درک کنید، میروم زندگیم را بکنم، میروم مثل شما پی احساس غریبم، تا باز شاید عاشق بشوم ...
پسر همسایه با بادکنک بنفش اش تو بالکن وایساده بود. بادکنک بنفش از دست اش ول شد و رفت پایین. با نگاهی متعجب بادکنک بنفش رو یه مدتی دنبال کرد. بعد هم برگشت رفت تو.
آره، وقتی افتاد باید ولش کنی که بره. حتی اگه بادکنک بنفش باشه.
شد نه سال که تو این چاردیواری زندگی میکنم. خیلی اتفاقات این نه سال روی دیوارهای اینجا حک شده، خیلی ها هم به دلایل مختلف توی دلم مونده. رد پای آدمای زیادی رو میشه اینجا دید، چه نقش منفی، چه شخصیت خوب. هر سال هم سر یه تاریخ خاص پرچم سیاه رفته بالا. گذر عمرم و جای پای زمان رو به راحتی اینجا حس میکنم. خونه ای که هیچ وقت احتیاج به گردگیری نداره. جالب اینکه حتی وقتی اولین پستها رو میخونم، با تمام کژ نویسیها، باز هم لحظه به لحظه اش یادم میاد. و از همه جالبتر اینکه هنوز بعد از این نه سال، بزرگترین ترس ام مردن تو تنهاییه ....
-این روزها به طرز خیلی تلخی میگذرن. آدمها بیشتر از قبل روی اعصابم حرکات موزون انجام میدن. به جز نتیجه ای که قبلا گرفته بودم، اینکه هرکی مدت زیادی خارج از کشور زندگی کرده به نوعی دیوونه شده، این رو هم جدیدا کشف کردم: اینجا با آدمها مثل ساحل دریا رفتار میشه. یعنی همه زندگی خودشون رو دارن، همه عشق خودشون رو دارن، دلمشغولیها و دغدغه های خودشون رو، و وقتی تفریح میخوان، فان میخوان، گِت اِوِی میخوان، میان سراغت. همین!
-یاد گرفتم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم. اشتباه کردم و فکر کنم تا گردن تاوانش رو دادم.
-جالبه، خیلی جالبه. از اینجا به اونجا، تصور کردنی نبود برام. خوشگله، کاریش هم نمیشه کرد. از دربه دری من هم نباید گذشت که مزید بر علت شده، اما خوب چیکار کنم؟ خوشگله. آخر این تنهایی کار دست من میده، اما کاش همه کارا اینجوری باشه. زندگی مسالمت آمیزی رو واسه خودمون درست کردیم. هیچ کی چیز زیادی نمیخواد. زندگی اینجور جاها خیلی جالب میشه برام. کاری به انگیزه اون یا خودم ندارم اما برام جالبه این زنجیره متصل و بالا و پایین دارِ اتفاقات که زیاد نمیشه لفظ روزمره رو بهش اتلاق کرد. اما خوشگله، همین. و البته خواستنی. خدا آخر و عاقبت منِ احمق رو به خیر کنه که مثل آدم بلد نیستم رو زمین صاف راه برم، شاید هم تقصیر من نیست و همیشه جلوم جاده مالرو هست و دره و کوه. خدا به خیر کنه، خدا رو شکر که خوشگله، همین.
-اینجا چه خوبه. آدمهای کمی از آشناها اینحارو میخونن. اونایی هم که میخونن فارغ از اینکه خوشحال هستم یا نیستم که میخونن، من رو معذب نمیکنن از خوندنشون. میشه هر چند وقتی پناه آورد به اینجا و یه داد آروم زد و خالی شد و رفت.
خدا رو شکر که خوشکله، با اون چشای نمکیش