حس عجیبی بود، بعد از دو سال برگشتن به جایی که هنوز دوستش داری و هنوز خاطره های خوبش بیشتر از دود و شلوغی و بی نظمی به یادت مونده. شهر همون شهر بود. هیچ چیزش برام عجیب یا تازه نبود. ترافیک همون ترافیک، رانندگی ها هم همون رانندگی ها. یه کم تمیزتر که البته انگار به خاطر عیده. تنها چیزی که خیلی به چشم میومد، گرونی. ارقام عجیب شده بودند. همه میگفتن بعد از هدفمندی یارانه ها اینجوری شده. هرچیزی رو که تبدیل میکردم گرونتر از اینجا بود. و البته صد افسوس که کتاب و سی دی هنوز هم «مفت» !
مردم همون مردم بودن. گرم و صمیمی که به موقع و سر فرصت حقت رو میخورن! یه درصد خیلی کم، پولهای وحشتناک دارن و جولان میدن. اونقدری که اونجا پورشه چهار در و ب ام و ایکس سیکس دیدم، با اینجا قابل مقایسه نیست. جوونها اونقدر عوض نشدن. دختر ها هنوز زیبا. انگار تنها هدف یا تنها مشکلشون پیدا کردن شوهره. همیشه میگفتن دخترهای ایرونی فقط دنبال شوهر کردنن. اما عجیب که دیگه از گفتنش ابایی ندارن. کسی که شوهر کرده براشون خوشبخته و کسی که مجرده بی عرضه و البته امیدوار! از هر دو جمله دخترها یازده بار کلمه شوهر رو میشنوی !
وضع پسرها اما یه کم نگران کننده تره. یا تیپها لاتی، یا ابروها خط شده. از صبح تو خیابونا ولو هستن تا شب. تنها هدفشون هم «کردن» ! البته مثل اینکه این روزها هم برای رسیدن به هدفشون خیلی نباید صبر کنن. همه بچه پولدارایی که انگار وظیفشون دور ریختن پول باباشونه. البته اینا همه مال بچه های بالاست، که بچه های پایین دغدغه زندگی دارن و غم نان !
چیزی که جالب بود طبقه متوسط یا حتی پایین جامعه است. طبقه ای محروم اما به دنبال پیشرفت. طلا برای بچه هاش یه پرستار آورده بود. پرستار ! یعنی کسی که برای نگه داشتن دو تا بچه به صورت بیست و چهار ساعته پول میگیره. این آدم لپ تاپ داشت. یه بار طلا گفت بیا با ما چای بخور، گفت دارم رو تحقیقم کار میکنم. یه بار لپ تاپشو آورد تا عکسهای یه غار کریستالی تو مکزیک رو به ما نشون بده. یعنی داره درس میخونه، با اینترنت آشناست، میخواد وضعش رو تغییر بده، میخواد بره دنیا رو ببینه. اون روزی که رفتم منشور کوروش رو ببینم، یکی تو موزه نبود که بگی از میرداماد به بالا اومده. یکی نبود که بگی وضعش خوبه. درسته که نباید آدمها رو از روی محل زندگیشون طبقه بندی کرد. اما همین هم خیلی مهمه. یکی از اونهایی که اون بالا هستن و ادعاشون هم خیلی زیاده نیومده بودن اولین اعلامیه حقوق بشر رو ببینن. آدمهایی با چشمهای جستجوگر این سنگ رو میدیدن که شاید من و شما به راحتی از کنارشون بگذریم. آدمهایی که شاید خیلی جاها به حساب نیان، اما به دنبال فهمیدن هستن، به دنبال فرهنگ و تاریخ و همه چیزهایی که اون بالاییها بهش علاقه ای ندارن.
اما سیاست. صدا و سیما که از صبح در وصف دولت مهرورز غزلها میسراید و از بدی همه ملتها به جز چین و ونزوئلا نوحه ها می خواند! در این بین هم برنامه های مختلفی درباره سلطه صهیونیستها بر روی سینما، کتاب، موسیقی، آشپزخونه سکینه خانوم! و ... پخش میکنه. به هر کسی رسیدم ازش درباره جنبش پرسیدم. اینکه چرا خوابید. چرا کسی کاری نمیکنه. مگر قرار نبود اگر کروبی و موسوی رو گرفتن قیامت بشه، پس چی شد؟ یه جواب بیشتر نمیشنیدم: ترس ! میگفتن انقدر که گرفتن و زدن و کشتن و .... دیگه جرأت نداریم بریم بیرون. حتی اگر خودمون بخوایم بریم، پدر و مادرمون نمیذارن. درسته که انگار همه چیز آرومه، درسته که انگار همه دارن زندگی عادیشون رو میکنن، اما تو چهره همه میشه ترس رو دید، نگرانی رو دید، خمودگی. انگار از یه رویداد خبر میدن، کی و کجا معلوم نیست، اما چیزی که معلومه اینه که همه چیز طبیعی نیست.
پ.ن: روز آخر تو سعادت آباد با الهام دیدمش. داشتن پیاده راه میرفتن که به فاصله یک متری از جلوی ماشینم رد شد. سرعتم رو کم کردم و داشتم فکر میکردم که برم باهاش حرف بزنم. بپرسم چرا؟ ببینم حالا راضیه؟ به چیزی که میخواسته رسیده؟ از شوهر کردن احساس غرور میکنه؟ از اینکه اون همه گند زده و خم به ابرو نیاورده خوشحاله؟ از اینکه قبل از اینکه با من کامل بهم بزنه، جایزگزین منو پیدا کرده احساس قدرت میکنه؟ اینکه دائم میگفت من اشتباه میکنم اما تک تک حرفهام درست دراومد چه حسی بهش میده؟ اما دیدم چه فایده؟ آخرش به چی میرسیم؟ سرعتم رو دوباره زیاد کردم و از اون و اون همه خاطره رد شدم.
هنوز حس غریب و مزخرفیه. هنوز هم عادت نکردم. هنوز هم راحت نیستم. از اون بدتر که اینجا تاریخ رو هم گم کردم و باید برم تو اینترنت ببینم امروزه با دیروز بود. هرچیزی تو غربت دو برابر میشه انگار.
داستان دو شخصیت عمده داره:
۱ - نفر اول میگه دوستت دارم. هروقت عصبانی با ناراحت هستی، نه تنها نمیره رو مخت، بلکه به هر طریقی سعی میکنه آرومت کنه. باهات حرف میزنه، باهات شوخی میکنه، نازت رو میکشه، لوست می کنه، قربون صدقت میره، میاد پیشت و ....
۲ - نفر دوم هم میگه دوستت داره. وقتی ناراحت یا عصبانی هستی نمیتونه آرومت کنه، بعد از یکی دوبار پرسیدن که چته، شروع می کنه رفتن روی اعصابت. با غر غر شروع می کنه و بعد هم باهات دعوا میکنه، آخر سر هم میگه هروقت حالت خوب شد خودت برگرد.
میشه نفر اول و دوم یک نفر باشن؟ اگه میشه چجوری؟ اگر هم نمیشه کدوم کارِ درست رو میکنن. کدوم قابل اعتمادترن. دوستت دارم کدوم رو باید باور کرد ؟؟؟؟؟؟؟......
بهار بهار باز اومده دوباره، باز تموم دلها چه بی قراره
اما برای من دور ز خونه، بهارا هم مثل خزون میمونه
امروز شد یک سال که اومدم اینجا.الان که برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم، میبینم یک سال پر از سختی، یک سال پر از اتفاق.
اولش با دوری و دلتنگی و غم غربت شروع شد. ۵ کیلو وزن کم کردن گواه اون یکی دو ماه اول بود. مامان که برگشت دیگه بدترهم شد.غریبی،نا آشنایی،دلتنگی و … کم کم نگرانی هم شروع شد. تا اینکه یه دری باز شد و رفتم سر کار. کار و محیطش برام جالب بود،اما من که هنوز جا نیفتاده بودم. توی کار و اینور اونور شروع کردم دوست پیدا کردن، اما انگار فایده ای نداشت. آدمای اینجا هم یجورین. فارغ از اون جمعیت زیادی که به من نمیخورن، بقیه هم اخلاقهای خاصی دارن که هنوز هم از درکشون عاجزم.
دیگه انگار خودمو زده بودم به اون راه. دل و ذهنم رو به روی هر فکر و خیالی بسته بودم. اصلا به روی خودم نمیووردم که تنهام، که غریبم، که دورم، که سختمه. هردفعه این همه فکر و خیال بهم هجوم میاورد، حواس خودمو پرت میکردم، یعنی بیشتر خودم رو گول میزدم. دیگه برام یه روال شده بود.از صبح میرفتم سر کار و عصر اگه دیر برنمیگشتم میرفتم پیش طلا و بچههاش. یه زندگی ساکن و یکنواخت،اما همیشه ته دلم میگفتم همه چیز درست میشه.
اوضاع به همین منوال و به همراه افسردگی من پیش رفت تا یکی دو ماه آخر سال.یهو انگار طوفان شد،همه چیز ریخت به هم.اون کاخی که توی ذهنم درست کرده بودم، با یه طوفان قوی یا یه تلنگر فرو ریخت. زمین و زمان به هم پیچید، رفیق شد نارفیق و لیلا شد سمیرا! به همین راحتی.یه سکوت عجیب حاکم شد و یه خلع توی مغزم.همین و همین. با غم و غصه و بیحوصلگی سال رو دارم به آخر میبرم با کلی علامت سوال، با کلی چرت و پرت و دری وری و دروغ،بهانه،توجیه و….
جالبه که سال جدید خودمون همراه شده با سال جدید حضورم تو اینجا.هنوز هم میگم همه چیز درست میشه، اما کی،نمیدونم.
پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضاء
کوچه دلواپسی ها، برسه به دست بابا...
با سلام خدمت بابا!
عرض کنم که غربت ما، انقدرام بد نیست که میگن
راضیم الحمدالله...
یادمون دادن که اینجا
زندگی رو سخت نگیریم
از غم ویرونی تو
روزی صد دفعه نمیریم
یادمون دادن که یاد
سوختن خونه نیفتیم
خواب بود هر چی که دیدیم
باد بود هر چی شنفتیم...
راستی چند وقته که رفتم
بی غم و غزل سر کار
روزگارم ای بدک نیست
شکر غربت گرمه بازار
قلم و دفتر شعرم، توی گنجه کنج دیوار
عکس سهراب روی طاقچه، غزلش گوشه انبار...
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمده ام از این شب تنگ!
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس.
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه،
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه،
همه چشم و همه گوش:
مست آن بانگ دل آویز که می آید نرم،
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم،
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ ...
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار،
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس،
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس،
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار،
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ .
اگر می دونستم یه روزی قراره به اینجا برسم، هیچ وقت به دنیا نمیومدم. هیچ از اون همه اسپرم جلو نمیزدم. خودمو یه گوشه ای میزدم به خواب...اگر می دونستم...
برای همین آدمهایی که مثل ماشین جوجه کشی سالی یکی دو تا بچه به دنیا میارن به نظرم احمقن و خودخواه.آوردن یه موجود بی گناه به دنیایی به این سختی و کثیفی فقط می تونه نتیجه خودخواهی باشه و بس.قاطی این همه حیوون...
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روزی که فرزندان آدم، صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی،
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید،
آدمیت مرده بود...
گرچه آدم زنده بود