تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

 

ده سال گذشت ...

سقف خونه مهربونی زمین اش عشق جوونی


یه آه بلند با یه مد کشیده. نه از روی حسرت یا خستگی که از روی غرور. دیشب شب قشنگی بود و امروز روزی عجیب. صبح که از خواب پاشدم یه کم گیج بودم اما راهم رو پیدا کردم. دیشب برای اولین بار بعد از مدتها به خودم افتخار کردم. سه سال نشده که اومدم اینجا و دروغ نگم لحظات خوب و بد زیادی داشتم. مثل همیشه رنگ زندگیم خاکستری بود اما شاید این سه سال یه کم تیره تر. اما سه سال صبر و تلاش نتیجه و داد بی هیچ نوع کمکی تونستم مستقل شم. به لطف خدا از چهار ماه بعد از ورودم رفتم سر کار و بی کمک هیچ کسی و روی پای خودم تونستم برم جای خودم.

دیشب شب قشنگی بود. خوابیدن تو جای خودم. همه خونه شلوغ بود اما قشنگ بود. امروز عجیب بود. پاشدن تو جایی که هنوز باید یه کم بچرخم تا ببینم چی کجاست. اما راضی ام و خوشحال. مهم اینه که همه این کارارو تنهایی کردم. حتی جابجایی هم تو تنهایی بود. عجب واژه ایه این تنهایی.

این رو نوشتم که ثبت بشه نه اینکه چشم بخورم. پس بر چشم بد لعنت!


از درون همه ویرون ام اما ظاهر ام آباد

آره عزیزم...

بزرگ شدن این چیزارو داره. با تجربه شدن یعنی همین. آره، گرد زمان رو دل من هم نشسته. منم خسته شدم و دلم زخمی. نمیتونی اومدن یکی و گفتن میمونم و رفتن یکی رو ببینی و عوض نشی. نمیشه دوستِت دارم یکی رو شنید و رفتنش رو یکی دیگه رو دست داشتنش رو دید و همونجوری زلال موند. منم عوض شدم، همونطور که تو عوض شدی، هونطور که ما عوض شدیم. هرچی این سن میره بالا، مشکلات هم بزرگتر میشه، بر عکس موهات، دلت تیره تر میشه. نگو نشدی، نگو نشدم. همه عوض شدیم، فقط اندازه اش فرق داره. اما مهم اینه که اون به قول تو شش سال و خورده ای ما رو شش سال و خورده ای دور نکرده، مهم اینه که دست تقدیر یا هر چیز دیگه ای ما رو آورده تو یه شهر، تو یه جا، با همون تب و تاب و شهوت.

سرخه صورت ام از سیلی، اما زرده تن ام

یوسفه همدست حق و پاره پاره پیرهن ام

دلدله

 

از صبح روی این صندلی نشستم و هوای بیرون مدام داره تغییر میکنه.  

آفتاب بود، ابر شد. ابرها تند حرکت کردند، باد اومد. بارون گرفت. قطع شد و باز باد اومد. سرد شد. تیره شد، تار شد. من اما تغییری نکردم. هنوز روی این صندلی نشستم. نمیدونم تغییر دیگه برام جذاب نیست یا درون متلاتمم باعث میشه این تغییرات به چشمم نیاد. دلم یه شاخه شعر میخواد و یه ملودی شراب و یه بیت لبان تو... و دیگر هیچ !

 

بر پشت سمندی نو زین که گویی قرار اش نیست

 

به قول شاملوی بزرگ: 

 

 

چه بی تابانه میخواهمت 

     

      ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری ... 

 

قصه همیشه تکرار

 

یک نصفه لیوان ویسکی، با دو تا حبه یخ، پشتش هم یه بهمن بلند، عوارض شنیدن این خبر بود. چرا انقدر آسون بود و راحت؟! خیلی گذشته، با اینکه عید دیدمش و خودم نرفتم جلو، با اینکه خیلی وقته تموم شده و برام مرده، با اینکه کارش انقدر احمقانه بود که جای هیچ حرفی نمیذاره، اما یه جوریه. یک چیز تلخ و شیرین که نه میره پایین، نه حل میشه، نه اذیتت میکنه. مونده اون وسط و نمیدونی چیکارش کنی.

خیلی دلم میخواد ازش متنفر باشم و بگم ایشالله بدبخت شی، ایشالله نتیج اش رو ببینی و اون سرت بیاره، ایشالله یه موقع حیاتی ولت کنه و بره، ایشالله...اما نه، ارزشش رو نداره. بچه هم که نیستم. این دنیا هم دار مکافات هست و یه جوری خودش پس میده، پس من چرا بشم آدم بده داستان...

فقط امیدوارم کم نیاره، امیدوارم یه لحظه مهم، یه موقعیت خاص چیزی یادش نیاد، یه موقعی که نباید من نیام جلوی چشاش. امیدوارم بدون حضور من با رویای پوچ اش خوش بخت باشه. آرزوش همین بوده و برای همین هم عجله داشت از این بغل بیوفته تو اون بغل، پس بذار با رویای دخترونه اش خوش باشه...امیدوارم تو خلوت دوتاییتون، تو جایی که فقط باید خودتون دو تا باشین، یهو منو نبینی، یهو با من مقایسه نکنی، یهو یاد من نیوفتی...

با نرمه ی نان، حیوانکی درست کردم،

یک موش طورکی ...

سر پای سومش بودم که ... اکه هی، پا گذاشت به دو  

در رفت که رفت، در امان شب