تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

I’ve seen God

 

زمانه همچون گذری است، باید از این گذر گذشت

نه راه پیش دارد نه پس، باید از این سفر گذشت

قسمت ما دربدری، سهم ما خوش باوری

توی راه زندگی، مقصد ما دربدری 

۱.اینجا صبحهای زود تا حدود ده صبح اگر بری تو مترو، همه شبیه هم هستن. چه با لباس رسمی و چه غیر رسمی، کارت محل کار به گردنشون آویزون، همه یه کوله پشتی به کولشون و یه آیپاد به گوششون. یا تو راه رفتن، یا تو راه برگشتن هم یه قهوه ستارباکس تو دستشون... امروز صبح من هم یکی بودم مثل اونا.امروز روز اول کار من تو غربت بود. شبیه معجزه بود که این کار جور شد و منو گرفتن.بعد از یک ماه دوندگی و پیپرورک!!! بالاخره امروز رفتم سر همون کاری که از اول دلم می خواست. 

۳.خیلی دلم می خواست راجع به شوخی مضحک انتخابات و قضایای بعدش مطلب بنویسم اما چون یا به عنوان جاسوس اسرائیل و انگلیس فیلم اعترافاتم پخش می شد و یا به علت پارگی رحم و مقعد در بیمارستان بستری می شدم، ترجیح دادم سکوت کنم و به احترام شجاعت مردم داخل ایران از جام بلند بشم! 

قفسی با در باز، ترانه ای از لب ساز

فکر راحت، نفسی خوش، دل من می طلبد 

چهارگانه انتخابات

 

1. فکر میکنم خوشبخت ترین دانشجوهای ایران جامعه شناسها هستند، چون کلی موضوع برای تحقیق وپژوهش دارن.کل رفتار ما ایرانیها قابل تحقیقه.نمونش همین رفتار نزدیک انتخابات.4 سال تمام به زمین و زمان مملکت فحش و بد و بیراه میگیم.از بالا تا پایین اون رو مسخره می کنیم.کارهای با ارزشی مثل پرتاب ماهواره و سوخت هسته ای رو با مسخره ترین جوکها لوث می کنیم اما تا نزدیک انتخابات میشه هممون میشیم وطن پرست.همه سرود" ای ایران" و سرودهای مربوطه رو حفظ میکنیم و زیر لب زمزمه.همه جا از ایران حرف می زنیم و واسه یه کاندیدا سینه چاک میکنیم.واسش از جون مایه میزاریم و حتی کتک هم میخوریم.اما همچین که انتخابات تموم میشه همه چیز یادمون میره و کافیه کاندیدای انتخاب شدمون یه گندی بزنه و شروع می کنیم به بد و بیراه گفتن بهش و اینکه ما که انتخابات رو تحریم کردیم، خاک بر سر اونایی که رای دادن!

2. مدتهاست که می خوام یه مطلب بنویسم راجع به این 4 سال و خرابکاریهایی که انجام شده، در حوضه هایی مثل سیاست خارجی و سیاست داخلی و اقتصاد و ورزش و فرهنگ و هنر و...،و اندر مزایای رای ندادن به احمدی نژاد (فارغ از اینکه به کی باید رای داد).اما فکر می کنم دیگه همه می دونن و لازم نیست. اون بخشی هم که نمیدونن یا نمیخوان که بدونن محصولات پوپولیسم رایج این دوران هستن.پوپولیسم لزوما محصول دیکتاتوری نیست، میتونه از دل دموکراسی هم بیرون بیاد.چه بسا هر کدوم از کاندیداهای اصلاح طلب هم که روی کار بیان تو بعضی موارد دست به عوامفریبی بزنن. اگر نتیجه این انتخابات، دوره دوم احمدی نژاد باشه، باید نتیجه گرفت که اگرچه به اصطلاح ما ملت سیاسی ای هستیم اما هنوز به درک و فهم بالا نرسیدیم و با شعار، تغییر جهت میدیم.مهم نیست چه وضعی داریم، مهم اینه که چی میشنویم.اینکه ما محو قدرت هستیم و این زاییده هر حکومت توتالیته ای هست.اینکه در عین خفقان و بدبختی ملتت رو محو و در چنبره خودت داشته باشی، چیزی که متاسفانه هنوز از جامعه ایران به مشام میرسه.کم بودن نخبگان و فراوانی عوام!

3. مناظره موسوی و احمدی نژاد رو دیدم.صرفنظر از متانت یا ضعف موسوی دربرابر وقاحت احمدی نژاد، حرفهای محمود در بسیاری موارد جالب بود.اول اینکه خواسته یا ناخواسته تمام این انقلاب رو زیر سؤال برد و هر جا که گیر کرد گفت ما 24 سال قبل از این دولت هم مشکل داشتیم، فقر، اعتیاد، قانون گریزی و....جالبتر از اون حملاتی بود که به رفسنجانی و بقیه می کرد.به نظر من این رفتار دو علت میتونه داشته باشه: یا احمدی نژاد به عنوان پیاده نظام رهبری مامور ادامه جنگ پشت پرده قدرت بین اون و رفسنجانی هست، یا حالا که پشتش رو خالی میبیه (که از سکوت رفسنجانی و بی طرفی خیلی از نزدیکان رهبری بعید هم به نظر نمیرسه) زده به سیم آخر و دست و پاهای آخرش رو میزنه.

4. این انتخابات منو بدجور یاد دوره اول انتخاب خاتمی انداخته.درست عین همون دوران موج راه افتاده، اما این بار رنگش فرق داره.خیلیها تو فیس بوک سیاسی شدن و رنگ عکسشون رو عوض کردن و دم از سیاست میزنن که از الفبای سیاست هیچی نمیدونن.سوار یه موجی شدن و شبها تو این موج تو خیابونا به دید زدن و شماره دادن و رقصیدن و ... میگذرونن اما...هنوز یادمون نرفته دوره سرخوردگی بعد از خاتمی رو.دورانی که همه فکر می کردن ازشون سوءاستفاده شده و آرمانهاشون به باد رفته، این دوره چی میشه؟! باز هم قراره همون حس رو داشته باشیم؟!
بحث مهمتر، شرکت میرحسین موسوی در انتخابات هست.کاندیدای نزدیک به خط فکری من (لزوما بین کاندیداهای موجود) و خیلی های دیگه از جمله موج سوارها.اما این حضور یه وجه دیگه هم داره.شاید بشه این آدم رو آخرین نفر نظام دونست برای نمایش انتخابات.شاید معتبرترین آدمی که به توده مردم نزدیک باشه خاتمی هست که هممون میدونیم اون موقعیت قبل رو دیگه نداره و شاید هم چون می دونست امکان رای آوردن نداره خیلی زور انصراف داد.تمام این سالها میرحسین نقش لولوی انتخابات رو بازی می کرد.یعنی برای هر دوره شروع می کردن به گفت و گو که آیا میاد یا نه؟اگر بیاد چی میشه و...و اون هم همیشه می گفت نه! اما حالا اومده.این اومدن دو نتیجه بیشتر نداره: یا انتخاب میشه یا نمیشه.اگر انتخاب بشه و موفق باشه که دو دوره رئیس جمهور هست و بعد هم تمام، اما اگر انتخاب نشه، یا بشه ولی خراب کنه چه اتفاقی میفته؟ همه رجال مقبول مملکت کنار میرن و اون وقت کی رو باید انتخاب کرد؟ انتخاب بدتر؟ انتخاب امتحان پس داده ها؟ یا رای ندادن؟ آخر این قصه به کجا میرسه، خدا داند...
 
پ.ن: من دغدغه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی می کنم که در ان، نرسیدن سهم کسانی است که می دوند و رسیدن حق کسانی که نمی دوند. 

گله نه، دله !

 

چند روزی هست که کون آسمون پاره شده و مثل چی داره بارون میاد.هم نم کشیدیم هم بر غممان افزود! یه جورایی هوای اینجا شبیه شمال خودمونه فقط یه کم سردتر، وگرنه که همون رطوبت و همون بارونا.شهر قشنگیه،طرفداران حزب سبز! رفتن تو دل جنگل شهر ساختن.پر از سبزی و گل و شکوفه، تنها دل ما دل نیست!
 

از وقتی مامان برگشت تازه غربت من شروع شد، چون قبلش همش به مهمونی و گردش میگذشت، حتی همون کل کل با مامان هم کافی بود! اما از وقتی رفت همه چیز تعطیل شد.مهمونیا که ورپریدن! آدمها هم بیشترشون گم شدن.البته گله ای هم نیست، چون من همه شرایط اینجارو میدونستم قبل از اینکه بیام، ولی خوب... 

هم خوبی داره هم بدی.اگه بخوام بدیهاش رو بنویسم باید لیست تهیه کنم و شماره پشت شماره.کی حوصله داره؟!
اینجا همه خوشگلن، همه شیک.تو همه مهمونیها شراب سرو میشه و همه به هم لبخند می زنن، همه انگار همیشه بهترین لباسهاشون رو پوشیدن، اما انگار یه چیزی کمه، انگار ظاهریه.هنوز اون حلقه مفقوده رو پیدا نکردم.ولی حتما یه چیزی هست. 

کی میاد به حرفهای من گوش بده؟
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
اما از بخت بدم، اونم غمه
 

اشتباه نکنین، من افسرده نشدم.صادقانه که فکر می کنم میبینم من همون ایران هم افسرده بودم! اما انگار اینجا زده بالا! به هرکی میگم، بهم میخنده.با قیافه عاقلانه که سطحی نگری از همه عناصرش میباره میگه:" اومدی جایی که همه آرزوش رو دارن"! راست میگه، ولی مگه نمیشه اینجا هم غصه داشت؟مگه نمیشه نگرانی داشت؟مگه من تکلیفم معلومه؟الان میدونم چی میخوام بخونم؟کار واسم ریخته؟ همه از ظاهر می گن و میرن، من میمونم و باطن و یه دنیا دلواپسی....
تازه،یکی از مشکلات عمده اینجا اینه که همه از من بزرگترن فعلا، نزدیکترین به من سه سال از من کوچیکتره و بقیه اختلافها میشه هفت هشت سال به بالا!!! 

کاش بدونی، ماتمه دنیام، بی تو فقط گریه می خوام
کی میدونه این حسرتها، چه کرده با روز و شبهام 

ایران رو با همه چیزش گذاشتم و اومدم.دوستام، خاطراتم، یادگاریهام، نمیدونم...هنوز یه چیزی اذیتم میکنه.شاید باز از همون حماقتهای  هفت سال پیشه.حس خیانت.بعد از این همه هزینه که اونجا واسه من نوعی شده، درست موقع شکوفایی و پس دادن برم یه جای دیگه؟ برای یکی دیگه کار کنم؟ نتیجه اش به یکی دیگه برسه؟ نمیدونم.گاهی خودمو راضی می کنم به اینکه من سربازی رفتم و بدهیمو دادم.نمیدونم، شاید دارم شعار میدم، اما...
هنوز تفاوتهای اینجا و ایران به طور عمیق دستم نیومده، اما چند چیز حیاتی و مهم خیلی تو ذوق میزنه!!! : قانون، نظم و آرامش انسانها! ایران، پشت چراغ قرمز که مردم رو نگاه میکردی، اخمها تو هم، یا میخواستن جرت بدن، یا یه چیزی زیر لب بهت میگفتن، اما اینجا همه انگار آرومن.از بغلت که رد میشن بهت لبخند میزنن، اغلب سلام میکنن و ....


پ.ن 1: اخبار ایران رو بیشتر از وقتی اونجا بودم دنبال میکنم.ورزش که هر روز بدتر از دیروز میشه، فوتبالمون که شده مثل پژو آر دی، بیشتر به شوخی شبیه.راجع به سیاست هم کم کم دارم وارد تنور انتخابات میشم.بعدا شاید جداگانه بهش پرداختم!!!
پ.ن 2: اینو ببینین.آقایون هیز! دختررو بیخیال، با ریتم آهنگ کار کنین.
 

نمی بینی دلم تنگه؟

  

نصیب نسل من فقط آوارگیه. گذشتن، گذاشتن، رفتن. اینجا خاک منه. خاکش بوی من رو میده. بوی بچگیم رو میده، بوی زمین خوردن، بوی شیشه شکستن، بوی دعوا شدن، بوی بمب، بوی موشک، بوی کوپن، بوی کنکور، بوی شمال، بوی جنوب، بوی دریا، بوی کویر، بوی عمر من، بوی ما، بوی پدر...این همه بو رو می تونی با "کوکو شنل" یا "جورجیو آرمانی" عوض کنی، اما این بوها آشناست نه اون بوها. کوچه های اینجا رو میشناسم، خیابوناش رو حفظ ام، اینجا گم نمیشم، اگرم گم بشم یکی هست که با لهجه دهاتی به هر بدبختی ای که شده منو راهنمایی کنه، اما اونجا...
نا امید از آینده اینجا، زرق و برق و تبلیغ اونجا، همه و همه میگه برم، اما...بوی عیدی، بوی نون، بوی کاغذ رنگی، همه و مه پا مو اینجا میبنده.نمی بینی دلم تنگه، هنوز نرفته دلم تنگه... 

توهم یه روز بزرگ میشی، میری تا شهر رویاها
به یاد خونه میوفتی، چشات میشه مثل دریا
به یاد امشب و هرشب، که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار، به پای تو و گهواره
لا لایی لا لایی لا لایی....
  

۷ سال گذشت

  

دیگر از سقف زمانه، آفتابی بر نمی تابد مرا
کلبه جانم دگربار، روشنایی نیست
در کنار پنجره دیگر، گل اندامم نمی ماند
شهر خالی مانده بی او، آشنایی نیست
کوچه باغان گذشته، خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته
باغ سرسبز جوانی ها، خزانی شد
سالها بی بودنت بودم، تن به هر بیهوده فرسودم
جمع این مطلب زدم من، زندگانی شد

 

منو بگیر ...