۲۰ ما خدمت مقدس! سربازی، با ۲ روز اضافه خدمت، ۴۵ روز مرخصی استحقاقی، ۳۵ روز مرخصی تشویقی، ۱۰ روز مرخصی پایان دوره آموزشی، ۸ روز تقلب در مرخصی!، ۸۶ ساعت و ۱۵ دقیقه! مرخصی ساعتی و یه دنیا خاطره و تجربه و البته خنده، دقیقا در چنین تاریخی به پایان رسید و بنده لایق دریافت کارت پایان خدمت دوره ضرورت شناخته شدم!
هر کسی موقع خداحافظی یه چیزی گفت، چه سرگرد که گفت:بچه بچسب به زندگیت، چه منصور که گفت: ان شالله از این به بعد برات خوب بچرخه! اما جالبترین حرف رو سروان عنانی، رئیس بخش سابا زد:
(بعد از کلی خداحافظی و آرزوی موفقیت)
- تبعیض رو تو ارتش دیدی؟
- بله، زیاد ...
- پس هرجا رفتی سعی کن بین زیردست هات فرق نذاری...
اگر من بزرگ نمی شدم ، پدر نمی مرد
اگر من بزرگ نمی شدم ، پدر بزرگ زنده بود
چه ستمی کردم به شما با قد کشیدنم
مادر! که چنین شکسته شدید
نه مویی سپید بود ، نه پشتی خمیده ، اگر همان که بودم ، بودم
نمی دانم
اما حالا باید دوباره شمع را خاموش کنم
آقا شیره خسته بود.کلی کار ریخته بود سرش و وقت سر خاروندن نداشت.همیشه معاونش ، مار ، هم کنارش بود که بعضی از کارها رو انجام می داد و تو بعضی کارهاش مشورت می داد، ولی اون هم رفته بود مرخصی.یه روباه هم اون گوشه نشسته بود آماده یه لغزش کوچولو تا بتونه به آرزوش تو همه این سالها برسه و جای اون شیر رو بگیره.گاهی نگاه چپ روباه بهش نیرو می داد و گاهی هم ازش نیرو می گرفت.
گشنه بود، خیلی وقت بود که رژیم داشت.کلی آهوی تر و تمیز اومده بودن اون اطراف اما رژیم داشت، تازه کلی هم کار سرش ریخته بود که انجام اونها مهمتر بود.
اسکان ساکنان جدید جنگل، اطمینان دادن به خرگوشها که از سابقه نسل شیرها می ترسیدن و روباه ها هم کلی تو گوششون خونده بودن، بیرون کردن اون دوتا بچه کفتار ترسو، سم پاشی جنگل، آماده شدن برای جشن سالانه جنگل، خوشحال کردن همه اون هایی که به واسطه مسئولیتش تو این مدت ازش رنجیده بودن، مثل موش، گربه، کرم و...به همه اینها کارای روزانه خودش رو هم باید اضافه می کرد، تولیدمثل، سرکشی به اراضی، شکار، یا غذا خوردن. تازه گاهی هم کبوترها نامه ای از جناب مار میاوردن که یا برای برگشتن ناز می کرد یا می خواست مرخصیش رو تمدید کنه.فکر می کرد شاید از اول نباید سلطان جنگل می شد و این مسئولیت رو قبول می کرد، اما این مقام موروثی بود و تو خانواده کلی گشته بود تا به اون رسیده بود.
آقا شیره خیلی خسته بود.دیگه کشیدن برگ های مخصوص پشت جنگل و خوردن آب چشمه های پشت کوه هم آرومش نمی کرد.
آقا شیره خسته بود، پس رفت، رفت که رفت...
پرسپولیس قهرمان شد، چون تیم منه، چون انرژی مثبت صدهزار نفر داخل استادیوم و میلیونها طرفدار بیرون اون رو می گرفت، چون چاره دیگه ای نداشت، چون خیلیها می خواستن که هر تیمی قهرمان بشه به جز اونها، چون...
همه اینها دلایل محکمیه برای موفقیت یک تیم، اما پرسپولیس محکوم به قهرمانی بود به خاطر چیزی دیگر.ما ایرانیها خوش پیشباز و بد بدرقه هستیم، بخصوص اگر طرف با ما خیلی فرق داشته باشه یا بخواد عیبهای ما رو به ما یادآوری کنه.پرسپولیس قهرمان شد، چون طرز فکر افشین قطبی باید برنده بشه، بالاخره تو این مملکت باید گاهی یه تکونی خورد، گاهی باید از لجن در اومد.پرسپولیس قهرمان شد که ما یاد بگیریم شعور، ادب، تواضع، فکر، واقع بینی، شجاعت، امید، سادگی و ... هم باید جایی در زندگی ما داشته باشه.فرهنگی که قطبی با خودش وارد فوتبال ما یا حتی از اون فراتر، وارد فرهنگ کوچه و بازار ما کرد، خیلی وقت بود که فراموش شده بود.هیچ وقت موقع شکست مثل امثال دایی اون رو به داور، یا مثل قلعه نویی ها، به دستهای پنهان!!، یا مثل حجازی ها به بازیکنان و ... نسبت نداد، حتی روزی که حریف از روشهای ناجوانمردانه برای برد استفاده می کرد، خودش رو مقصر می دونست و به مربی حریف تبریک می گفت.پرسپولیس قهرمان شد که ما بفهمیم به جای باندبازی و زیرآب زدن و دور زدن، می شه با تلاش و فکر و امید به موفقیت رسید.طرز فکر و حتی ادبیات قطبی چیزیه که ما به اون احتیاج داریم، تو هر لحظه از زندگیمون، چیزی که خیلیهامون فراموشش کردیم و همرنگ جماعت شدیم.پرسپولیس قهرمان شد تا همیشه شیوه کثیف امثال سپاهان، دفاع محض و دل بستن به ضد حملات، پیروز نباشه، که بشه با شجاعت حمله کرد و به جام یورش برد، حتی اگر این باعث گل خوردن بشه!
حالا هم معلوم نیست چی میشه، آیا امثال استیلی که به عامی بودن عادت کرده اند باز هم به ما ثابت می کنند که اینجا ایران است، یا اعتماد به این پدیده جدید و همکاری با او (که خیلی هم بعید است) آغاز تغییری در ما ست؟
پ.ن: حتی حضور یک موز با لباس زرد رنگ در کنار من هم باعث نشد که دقیقه ۹۷، خدا رو نبینم!!!
نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو...برو...به سوی او، مرا چه غم
تو آفتابی...او زمین...من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
بر او بتاب زآنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او !
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او !
دست بده در دست یار، خنده بزن بر بهار
غم رو فراموش بکن، میگذره این روزگار
می خواستم فحش بدم، نذاشتن.می خواستم اعتراضی بنویسم، نذاشتن.می خواستم منفی بنویسم، نذاشتن.اما خوب، نمی دونم چرا همیشه این نوستالژیکه هست.همیشه از یه روز قبل از عید می رم تو خودم، گاهی بغض این گلومو می گیره که ماشالله انقدر اینور اونور هستم، باید جلوی خودمو بگیرم و با یه لیوان آب یا چایی داغ بدمش پایین.از وقتی عقلم رسیده همینجوری بودم.شاید به خاطر عوض شدنه، شاید به خاطر دوره کردن تمام اتفاقات سال گذشتست، شاید به خاطر آدماییه که دیگه باهامون نیستن، یا آدمایی که هستن ولی خوب نیستن، یا حتی آدمایی که هستن اما به هر دلیلی دیگه نیستن.
بهر حال یه سال دیگه عوض شد، الهی شکر که الان که فکر می کنم می بینم مجموعا سال خوبی بوده برام.آرامش داشتم، تا حدودی موفق بودم، غم و غصه آنچنانی نداشتم، اتفاق زیاد بدی نیوفتاد، از همه مهمتر یه سال از سربازیم گذشت! چرخید و چرخید و رسید به هنگامه سال ۱۳۸۷.یه سال مهم، شاید سال سرنوشت ساز.امیدوارم برای هممون سالی باشه پر از سلامتی باشه و خوشی و موفقیت و باهم بودن...
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبراللیل والنهار
یا محول الحال والاحول
حول حالنا الی احسن الحال