تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

Happy anniversary

 

Since you came along
My life has changed
I'm no longer insecure
You took away my pain
You showed me love
Like I never knew before
And though nothing's perfect
Another year with you's been worth it
I thank god for you and me
I believe in happily ever after
There's no joy like the sound of your laughter
It seems that god has send  an angel to me
And in your arms is where I always wanna be

 

Life has given us
The most amazing
And purest gift of love
On your darkest days
I'll be the light
To help you find your way
And trough the years
We'll keep on going
I'll love you till my final moments
Forever's meant for you and me
I believe in happily ever after
There's no joy like the sound of your laughter
It seems that god has send me an angel to me
And in your arms is where I always wanna be

Happy anniversary

FaCt

پر فایده بی ارزش

پر فایده‌ ِ بی ارزش ...

 

شش سال گذشت...

 

بنویس مهلت موندن، یه نفس بود
                 سهم من از همه دنیا، یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته، واسه تو گریه نکردم
                      سر رو شونه هات نذاشتم، مثل دستهات سرد سردم


پ.ن 1: یک سال از خدمتم گذشت.
پ.ن 2: انقدر همه چیز ریخته به هم که سگ فاحشه محل ما هم از اصالت حرف میزنه.نه عزیزم، مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید.

 

Mislead

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

                                                         بخشی از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم»، پائولو کوئیلو

 

Knocking on heaven's door

 

Life it seems will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free

Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deadly loss, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filling me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone

پاشنه دهنمون رو می کشیم و هر کس شعری که به دهن کثافتمون اومد رو به هم می گیم.خیلی راحت چشممون رو، رو همه چیز می بندیم و هر غلطی خواستیم می کنیم.وقتی تو خوبیها و شاید بهترینها هستیم، انگار نه انگار، با ساده لوحیمون، با حماقتمون، با بچگیمون همه چیز رو به بازی می گیریم، همه چیز رو خراب می کنیم.که چی؟ وقتی میخوایم بزرگ بودنمون را ثابت کنیم که در عین بچگی هستیم.دیدن خوبی، محبت، صداقت، حقیقت اونقدرها هم سخت نیست، اما چرا نمیبینیم، حتما چشامون کوره.
آدمای کوچیکی که دارن داد می زنن ما بزرگیم، آدمای بزرگی که اصرار دارن مثل بچه ها رفتار کنن.هممون محصور شدیم تو همین دو تا گروه احمقانه.اون یخ صاب مرده رو که بگیری دستت، بیشتر از اینکه بخوای از زیباییش لذت ببری یا حتی بخوای نگهش داری برای موقع تشنگی، داری با گرمای لعنتیت آبش می کنی، میفهمی؟وقتی کوری و نمیبینی، وقتی کری و نمیشنوی، وقتی شعور حس  کردن نداری، وقتی فرصتهارو از دست میدی، میخوای چیکار کنی؟چیکار می تونی بکنی؟چرا به موقع نمی فهمی؟فکر کردی همه مثل همن؟فکر کردی همه واقعین؟فکر کردی همه صافن، پاکن، زلالن؟نه، هممون لجنیم، هممون کثافتای حق به جانبی هستیم که برای رسیدن به هدفهای بی مغزمون از هر وسیله ای استفاده می کنیم و تو این راه حاضریم همه چیزمون رو زیر پا بذاریم و چشم رو همه چیز ببندیم.ایرانی یعنی نفهم و از خودراضی، همش داریم چهارهزار سال فرهنگ و تمدن رو تو بوق و کرنا می کنیم، اما یه ذره اثر از همون ادعاهای پوچ برامون نمونده.این ملت هیچ وقت فرهنگ نداشتن، چون حتی یه ذره شعور و فرهنگ هم اگر وجود داشته باشه، دلایل احمقانه ای مثل حکومت و فقر و ... نمیتونه از بین ببرتش.فقط ادعای همه چیز رو داریم، اما از تو خالی هستیم.
فریاد زدن خوشبختی، عین بدبختیه.وانمود کردن شرایط ایده آل، نشون دهنده عکسشه.خوشبختی یه چیز درونیه، این تو باید حس شه، تو این قلب وامونده، حالا من هی بیام داد بزنم که چقدر خوشبختم، فقط منو مضحکه عاقلا می کنه.

Lay beside me, tell me what they've done
Speak the words I wanna hear, to make my demons run
The door is locked now, but it's opened if you're true
If you can understand the me, then I can understand the you

پ.ن:نوشتنم نمیاد.خیلی وقته که نمیاد.نمیدونم چی باید بنویسم.اصلا یادم رفته قبلا اینجا از چی می نوشتم.از خوشیهام به حد مرگ لذت می برم و تو این خدمت لعنتی یاد گرفتم ناراحتی ها رو تحمل کنم.واقعا درسته که "چون می گذرد، غمی نیست." حالا بی صفت! هی نگو بنویس.از چی بنویسم؟ از این مردم مریض؟! حیف کلمات که مصرف اینا بشه.یاد دوست سمینار دارم بخیر که می گفت:

I'm not gonna waste my fucking hate