زاهد خلوت نشین، دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت، با سر پیمانه شد
شاهد عهد شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد
صوفی مجنون که دی، جام و قدح می شکست
دوش به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
سه شب کمه، سه شب در سال کمه.یعنی 0.008 سال! خیلی کمه، اما از هیچی هم بهتره، خیلی بهتره.حتی اگه از این سه شب یک شب هم درست باشه،خوبه.یک جرقه یا یک لحظه هم کافیه و خیلیهارو برگردونده، چه برسه به یک شب.
شیوه نوشین لبان چهره نشان دادن است
پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است
چون به لعلش میرسی، جان بده و دم مزن
مزد چنین عاشقی، نقد روان دادن است
خیلی خوب بود، خیلی خوبیها داشت.چه شخصی، چه جمعی.دیدن اوت جمعیت با قیافه های جورواجور (وقتی جلوی در قسمت زنونه وایساده بودم قیافه هایی دیدم که اگر تو جردن یا پاساژ گلستان میدیدمشون، یک درصد هم احتمال نمیدادم که اهل این حرفها باشن)، صداهای گریه و "الهی العفو" گفتنها، کاری ندارم چند درصد تظاهر بوده و چقدر واقعی، کاری ندارم دکتر مهدوی اعتقاد داشت یا به قول خودش واسه مشتری جمع کردن پشت میکروفن صدای گریه در می آورد، مهم اینه که هر کی سهم خودش رو بگیره.همه اون حرفهایی که گفته شد رو قبلا هم شنیده بودیم، اما سرعت بالای دکتر در سخنوری که منجر به گفتن خیلی مسائل در وقت محدود میشه، و البته حال و هوای اونجا، باعث میشه تکون بخوریم، به خودمون بیایم.چقدر تاثیر داره و تا کی دوام، نمیدونم اما کاش همیشگی باشه، نه فقط سالی یک ماه و از اون ماه، سه شب.
آن نفسی که با خودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت؟
گفتن از مردی که تکرار نخواهد شد، عزاداری شیری که دیگر نخواهد آمد، یاداوری صفاتی که باید باشد و نیست، گفتن از تنهایی و مظلومیتی که دلیل نداشت، گفتن از صبر و طاقت و ایمان.فکر نمیکنم یک روزش رو هم بتونیم تحمل کنیم، سر یک چیز معمولی که حق با ماست و کسی قبول نمی کنه، تا حد مرگ داغ می کنیم، اما مرد خدا باشی و حق بگی، باز هم تنها باشی، سر سجاده، در محراب مسجد، بار جهل و ظلمت بر سرت فرود بیاد و باز بپرسند: مگر نماز می خواند...
وانکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟
وانکه بیرون کند از جان و دلم دست ، کجاست؟
وانکه سوگند خورم، جز به سر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست، کجاست؟
وانکه جانها به سحر، نعره زنانند از او
وانکه مارا غمش از جای ببردست، کجاست؟
جان جان است، مگر جای ندارد، چه عجب
اینکه جا میطلبد، در تن ما هست کجاست؟
امسال بر خلاف هر سال، دارم ترجمه قرآن رو میخونم، سالهای پیش فقط متن عربی رو می خوندم و جز ثواب ختم قرآن هیچ چیز دیگه ای بدست نمی آوردم، اما امسال دارم سعی میکنم قرآن رو بفهمم.یه ظاهر ساده میاد اما حوصله و سواد و توفیق می خواد رسیدن به کنهش.سنی ها هرگونه واسطه گرفتن برای خدا رو هم شرک می دونن، اما برای منی که هیچ چیز از هیچ چیز نمیدونم، ساده ترین راه درک و فهم نمونه های زنده قرآن نیست؟علی (ع) قرآن مجسم بود، پس برای من سهل الوصولتر خواهد بود..
سی پاره به کف، بر چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
هو حق مددی
باز کن پنجره را،
من ترا خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را !
صبح دمید
داشت خراب میشد، داشت همه چیز بهم میریخت، یعنی دو تا خط قرمز داشت همه چیز رو خراب میکرد.مرخصی رو، ایام بابکیه رو، همه چیز رو.اما بخیر گذشت.دوباره برگشتیم به همون فاز آرامش و آسودگی و البته خوشی.با مقداری اعصاب خوردی و البته هدر رفتن مقدار متنابهی پول، برگشتیم به همون وضعیت شادی و خل و چلی.
اووووووووووووووووووووووووووووه...25 سالم شد.عین زندگینامه حجج اسلام وآیات اعظام، باید از لفظ ربع قرن استفاده کنم! خیلیه بخدا! حالا هی من بگم پیر شدم، هی شماها بگین اختیار دارین، این حرفها چیه، تازه اول چل چلیتونه!
بهر حال یک هفته مرخصی برای ایام بابکیه، یک هفته گشت و گذار در سطح شهر و یه هفته خوشی میچسبه بخصوص بعد از یک هفته تمام نگرانی و اعصاب خردی.
همینیست که هست...
تولدم مبارک !
آقای رئیس جمهور...با من قدم بزن !
با من قدم بزن، من تورو می برم به محله هایی که "مواد" بازیچه دست بچه هاست.من تورو می برم به جایی که همه خونه هاش، پره از "بیجه" ها و "کرکس" ها و "خفاش شب" ها.من تورو می برم به خونه هایی که توش، میوه رویا شده و گوشت، آرزوی محال.
با من قدم بزن...سرهنگ ما خسته است، ۷ سال سابقه جنگ داره، اما عراقیها خسته اش نکرده اند، جنگ با ما، جنگ با زمونه، جنگ با همین مردم خسته اش کرده.
با من قدم بزن...سرهنگ ما خوشحاله، عصرها که میره خونه خوشحاله، نه چون مثل ما می تونه بعد از نهار و دسر! یه چرت بخوابه،نه...چون تونسته قبل از سهمیه بندی بنزین، یه خط قرمز روی پیکانش بکشه و با سهمیه ماهی ۴۵۰ لیتر،به مسافرکشی ادامه بده.
با من قدم بزن...من زیاد محله شما، نارمک، رو نمیشناسم، ولی خیلی تعریف کسبه و مغازه داراش رو شنیدم، یه موقعی همه، قیمت گوجه رو با اونجا تطبیق میدادند، اما تو همین شهرک غرب خیلی ها رو میشناسم که اصلا به گوجه فکر نمیکنند، نه تو نارمک، نه جای دیگه.
آقای رئیس جمهور...با من قدم بزن !
ممنونم از تلاشت برای اجرای اصل ۴۴ قانون اساسی، اما مگر همون بخش خصوصی کسی غیر از خودتان است؟! مگر کسی جز بزرگان امکان فعالیت با حجم بالای اقتصادی را دارد؟! یا اگر دارد، شما به او اجازه این کار را می دهید؟!
با من قدم بزن...در قانون ریاضیات، ۴۳ بر ۴۴ مقدم است، پس چرا فراموش شده؟! مگر اصل ۴۳ ای هم نبود که سراغ ۴۴ رفتید؟! هر ایرانی باید دارای خانه، شغل مناسب و شرایط ازدواج و زندگی درخور باشد...هستیم؟!
با من قدم بزن...رئیس قوه قضاییه حکم را لغو می کند، اما قاضی، خود سنگ برداشته، رجم می کند.با کدام معیار؟ خودش هم دو شاهد جور کرده است، یا نخ را از آن وسط رد کرده و چون رد نشده، زنا واضح گردیده؟! مگر ماموری نبوده که خود زحمت پرتاب سنگ را به جان خریده است؟! هر روز همه ما زنا می کنیم، جسمی و روحی، کسی آیا نخ رد می کند؟!
آقای رئیس جمهور...با من فوتبال تماشا کن !
باختیم، باز هم حذف شدیم، باز هم کمیته بررسی علل شکست و اعتراض نمایندگان و...تا کی؟! این بود نتیجه خرد جمعی؟ همه چیز باید اسلامیزه شود، حتی نیمکت تیم ملی؟! همه جای دنیا، سابقه و تفکر و عملکرد و... ملاک است و اینجا، زیارت عاشورا و جمکران؟! چه انتظاری دارید از تیم ملی، وقتی دبیر وقت فدراسیون با افتخار، دلیل دیر رسیدن سر مربی تیم ملی به جلسه معارفه خود را شرکت در زیارت عاشورا بیان میکند و نتیجه هم میگیرد که این مربی به درد تیم ملی می خورد؟! تا قبل از این ایراد می گرفتیم که چرا دایی تعویض نمی شود، حالا چرا خطیبی در زمین می ماند.نگویید شماره ۱۰ جادو شده، بگویید چرا مربی لجباز می آوریم.
با من فوتبال تماشا کن...قبول نداری برای ما فوتبال بعد از دین است، و حتی برای بعضیها قبل از دین؟! نه دین و نه فوتبال! نه خرد جمعی در فوتبال نتیجه داد و نه طرح امنیت اجتماعی در دین! ایراد از خود ماست.ماییم که به ظاهر بسنده می کنیم.ماییم که خودمان را بین آمار مجعول و ابراز رضایتهای مجهول قایم می کنیم.
آخرت را باختیم، دنیا را نبازیم...
آقای رئیس جمهور... با من قدم بزن !
هرچی میگذره، بیشتر به اثر پروانه ای اعتقاد پیدا می کنم.اینکه، از به هم خوردن بالهای یه پروانه توی یه شهر دور افتاده تو آفریقا، ممکنه یه طوفان مهلک تو نیمکره شمالی بوجود بیاد.همه زندگیها روی هم تاثیر دارن.هرچقدر هم بخوای خودت رو ایزوله کنی و از مردم و جامعه دور، باز هم تاثیر میذاری و تاثیر میگیری.کاریش هم نمیشه کرد.رفتارت، گفتارت، حرکاتت، طرز فکرت، تصمیماتت، همه و همه تاثیر گذارن و در معرض تاثیر.از چیزهای بزرگ بگیر تا چیزهای کوچک.
جالبترین نمونش دوستیها و روابط دخترا و پسراست.شاید به هم خوردن یه رابطه باعث بوجو آمدن یه رابطه محکمتر و مفیدتر بشه، یا حتی بوجود اومدن یه رابطه باعث شکوفا شدن یه رابطه دیگه یا حتی منجر به ازدواج شدن اون رابطه بشه.مهم نیست من و ما چجوری نشون میدیم و چجوری وانمود می کنیم، اما چیزی که هست اینه که همه و روابط همه، روی همه و روابط همه تاثیر میذارن.شاید رابطه دو نفر دیگه با هم، منجر بشه که من (در کنار اینکه ذهن و دلم آزاد میشه) همه فکر و ذهن و تمرکز و انرژی خودم رو صرف رابطه خودم بکنم و اونوقت به اون قوام ببخشم.حالا هرچقدر هم بخوام ادا در بیارم که از ابتدا این رابطه در اوج بوده، اما کیه که بخواد نقش وجود اون یکی رابطه رو در قوام رابطه من انکار کنه؟!
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک ،
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچکس
چون او گرامی نیست....
بی گمان باید همین باشد
واقعا اگر کسی حوصله داشته باشه و بشینه دوران سربازیش رو در قالب یه جزوه جامعه شناسانه بده بیرون، چیز خیلی قشنگی در بیاد.یه جمعی که توش کسی به کسی رحم نمیکنه.همه زیراب هم رو میزنن، کادر زیراب کادر رو، کادر زیراب وظیفه رو، وظیفه زیراب وظیفه رو، جالب اینه که هیچکدوم از طرفین هم به چیز خاصی نمیرسن، اما باز هم ادامه میدن.فقط این جالبه که یه همچین سیستمی چطور به کارش ادامه میده و مشکلی هم براش پیش نمیاد.حکایت همون " خراب آباد " شده...
پ.ن1: گفتم خوشحالم از اینکه هستی؟ و خوشحالتر از اینکه نیستی؟!
پ.ن2: چقدر خوبه که با یه چادر 17 هزار تومنی، میشه هیجان و خوشی رو توامان احساس کرد!
پ.ن3: جی جی! گفتی دوست داری؟! سس بزن!
You're just a poor misguided fool
Who thinks they know what I should do
A line for me and a line for you
I lose my right to a point of view
حکایت دست من و شیرینی عسل و دندونهای شما، حکایت جدیدی نیست.حکایت قدیمی، اما شنیدنی.میاین، اطراق میکنین، حتی میچرین! میریزین و میپاشین، به گند میکشین و میرین.مهم نیستا، اصلا ! میگن آدما تو مواقع حساس خودشون رو نشون میدن، شما هم نشون دادین، اما حالم از نشون دادنتون بهم میخوره.لیلا نشون میده، شما هم نشون میدین !
مغزت سر خورده، رفته تو شرتت، آخه چه فایده که اون تو هم کاری ازش بر نمیاد، یادم نرفته که همیشه فقط حرف بودی و دروغ و ادعا.دور و اطرافش رو نشونت داده، اگه کامل میدیدی میخواستی چیکار کنی ، دوست چند ساله ی من؟! چند بار میخوای امتحان کنی و همه چیز رو بریزی بهم، آخر سر هم رنگ گند قهوه ای برات بمونه؟! آدم بازنده، بازنده است.حالا چه بخواد داد بزنه، بخواد دروغ بگه، بخواد هارت و پورت کنه، بخواد...آخرش باز هم بازنده است.شماها بازنده اید، دیر یا زود، بازنده اید، مثل قبل، مثل حالا، مثل بعدا.
خوش ام خوش ام، چنان خوش ام
که غصه هامو می کشم
خوشم که از تو بت شدم
جایی که دستها خالیه
وقتی که رویا می بافم
اسم تو نقش قالیه
خوش ام که تا تو می رسم
صاحب این ضیافتم
خوش ام که آزادی تو
به دست خنده منه
به وقت تلخ بی خودی
عشقه که دل دل می زنه
دیگه طاقت ندارم، واقعا میگم، دیگه طاقت ندارم.شاید مامان من بخواد سالی 15 بار بره و بیاد، من چه گناهی کردم.اصلا چه لزومی داره که ثابت کنم مرد هستم و قوی، یا حتی سرخپوست فداکار.همین کارا رو میکنم که میشه روزی 4 بار یا حتی 5 بار.اونوقت کارمون به داروخونه میکشه و البته بعدش 24 ساعت خواب.اصلا فکر کن من مرد نیستم یا اصلا سطح توقعت رو بیار پایین.آخه لامذهب، شدم پوست و استخون، مثل تاکسی هایی که رو سقف دویدن، کج راه میرم، تو فکر نمیکنی من بیچاره باید روزای زوج تو اون خراب شده ورزش کنم؟ آخه دیوونه وقتی از همه جای تنم درد میچکه، چجوری دور پادگان بدوم؟! تازه با همه این بدبختیها کنار میام و تو این جهنم گرم میرسم خونه، میبینم باز اونحایی و به جای اینکه یه لیوان آب دستم بدی، بازم ازم توقع داری.به جون تو کل صادرات سالانه موز آفریقا هم جوابگوی نیازهای نسل جوون و جدید نیست.من خستم، درد دارم، ولم کن، میخوام بخوابم، اصلا به تو چه که با اون قیافه مضحکت 8:30 صبح منو بیدار میکنی؟! تازه میگی مگه چیه، چقدر میخوابی؟ حیوون، مگه دیشبشو یادت رفته، نیش من تا هیپوفیز باز بود؟! حالا بذار چند ساعت کپ مرگمو بذارم، خود حیوونت تا بیدار شم میگی دوباره، بذار یه کم بخوابم، خسته ام، خوابم میاد، اصلا همه میل و غریزم رو از دست دادم.میخوام تغییر جنسیت بدم، میخوام بخوابم...ولم کن...
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری؟
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
در بستن پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، برپا بود
این عشق ما بماند به جا
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به شور عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون، فسانه شود
حکایت ما، جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی،
غمم را زچشمم نمیخوانی
از این غم چه حالم، نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته
آروم، امن، شاد، خرسند، خونسرد، کافی، وافی، متنوع!! داره می گذره.گاهی تو این جنگل، باد پیچیده، گاهی خود درختهاش به هم خوردند، گاهی خیلیها کنار درختها آتیش روشن کردند و به ظاهر هدفشون گرم کردن خودشون بوده، هنوز هم تبر به دست توی این جنگل می چرخند و دنبال یه جای خلوت میگردند تا به دور از چشم جنگل و جنگلبان، تیشه به ریشه درخت که نه، به ریشه خودشون بزنن، غافل از اینکه رو هرکدوم از درختهای این جنگل پره از لونه و خونه های درختی.روی هرکدوم از اونها گنجشک و قناری و بلبل و حتی دارکوب زندگی میکنه.همشون آبستن خوشی اند، همشون آماده دون دادن به جوجه های دوستی اند، به پای درخت و شکارچی و تیغ تیز تبر و آتش و سیل هم اهمیتی نمیدن، صدای آواز خوندنشون بلندتر از صدای پای هر صیاد و شکارچی و تبر به دستیه."تو بزن، تبر بزن..." اما "بر عبث می پایی..." چون "به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان..."
پ.ن1: اهمیت داشتن، یه منحنی کاملا صعودیه، که همیشه علاقه داشتم تو اکسترمم مثبت اون باشم.می تونی از هر وسیله ای برای نشون دادن این اکسترمم مثبت استفاده کنی.
پ.ن2: آدمها، خودشون، رفتارشون، گفتارشون، ظاهرشون و همه وابستگیها و روابطشون، نمایانگر شخصیتشونه، پس کوچک من! برای پی بردن به کوچکی کسی، نیاز به گفتن من نیست، از دور داد میزنه!
پ.ن3: صبور میشیم، روشنفکر میشیم، عوض میشیم، خونسرد میشیم، بی تفاوت میشیم، اما نهایتا همونی هستیم که بودیم!