تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

00:49


از بغض و فریاد خسته شده ام از دوباره ها بیزارم
دوست دارم بروم یک جای دور
از آنجا دستی تکان بدهم و تمام. این حال اکنون من است
 تا چه پیش آید...

من و تو خیلی به هم شبیهیم، با اینکه یکبار بیشتر ندیدمت و چیز زیادی ازت نمیدونم، اما خیلی شبیهیم.شاید چون جای تورو گرفتم، شاید چون پا جای پای تو گذاشتم.هرکدوم دلایل خودمون رو داریم، اما نتیجه ای که تو گرفتی و من دارم میگیرم، تقریبا یه چیزه.حالا می تونی با خیال راحت، برگردی و یه نگاهی به من بندازی و بفهمی که چیزی از دست ندادی...من و تو خیلی شبیهیم.


رفتم دریا، نشستم و
 دلضربه های عاشقانه ام را به رسم امانت به او سپردم
او امانتدار خوبی است
 
حرف ها را می برد توی خودش
می برد جایی که نا کس نیست پس از گشتی دوباره باز می گردد

من یه سربازم......این به خیلیها کمک میکنه
وقتی سربازیم تموم بشه، از ایران میرم......این به خیلیها کمک میکنه
از 6:30 صبح تا حداقل 13:30 قابل دسترسی نیستم......این به خیلیها کمک میکنه
شبها زود میخوابم......این به خیلیها کمک میکنه
قیافه ام به ساده لوحها میخوره......این به خیلیها کمک میکنه
تا یه جایی تحمل میکنم و بعدش قید همه چیز رو میزنم......این به خودم کمک میکنه
فرق دروغ و راست رو اغلب میفهمم......این به خودم کمک میکنه
همیشه مکانیزمهای مخصوصی برای درک واقعیت دارم......این به خودم کمک میکنه
اتفاق رو حس میکنم، یا حتی بو میکشم......این به خودم کمک میکنه
به قلمروی خودم حساسم، سگ رو به محوطه شیرها راه نمیدم! ......این به خودم کمک میکنه


پ.ن: سوال نپرسین، حوصله ندارم!

 

Breakaway

 

Fucked up

 

آمدم به کوی ات، به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی، به چه کار رفته بودی؟

بهترین راهکار در مواجهه با دریاچه یخ زده، یا اینه که به کل بی خیالش بشی، یا اگه میخوای واردش شی، با لوازم کامل این کار رو بکنی و یا اینکه همون اول و قبل از اینکه به جاهای عمیقتر برسی، بکشی بیرون.وارد نشدن از لذت بردن جلوگیری میکنه، لوازم کافی هم اغلب نداری، اگر هم داشته باشی، اون فکر شکستن و غرق شدن، مدام آزارت میده، پس راه سوم بهترین راه و مطمئنترینشه.هم لذتت رو بردی، هم خطری تهدیدت نمیکنه.
خیلی اوقات زندگی هم همینه، همین خطر کردن و لذت بردن و بیرون کشیدن.همیشه نمیتونی از قطر یخ باخیر باشی، یا حتی از وسایلی که همراهته.ولی امکان بازگشت، چیزی نیست که بخوای بهش شک بکنی.

تگرگی نیست، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم، حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد
فریبت میدهند،
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست،
حریفا گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود پنهان است...

کار تو همونقدر احمقانه است که کار پرنده های پادگان ما.با داشتن آزادی و برگ برنده ای به نام بال برای پرواز، باز هم پر میزنن و میان توی قفسی مثل پادگان.این همه زمین، این همه دشت، این همه جنگل، حتی این همه دریا، چرا اینجا؟ بپر، برو، نمون، بال بزن...این پادگان قواعد خودش رو داره، ارتش هم چرا نداره.


پ.ن1: یک بار دیگه با معنی توامان مرگ و زندگی آشنا شدم.
پ.ن2: بازم میگم، در مقام نطق و خطابه، هممون دردانه روزگاریم، اما در مقام عمل، زواردررفته تر از یکدیگر!

 


 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند...

 

شیوه نوشین لبان، چهره نشان دادن است
پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است
چون به لعلش میرسی، جان بده و دم مزن
مزد چنین عاشقی، نقد روان دادن است

میگذرن، این روزا میگذرن و گردشون میمونه.خاک خاکه، گرد هم گرده، حالا چه خوش بگذره، چه بد.میسازیم خاطره هارو، میبازیم رابطه هارو، اما باز هم میگذرن، این روزا میگذرن.برای هرکدوممون یه جور اثر داره.گذشت زمان برای یکی معنی فراموشی داره و برای یکی بوی عادت.یکی آینده اش رو تو گذشته میسازه و یکی از گذشته، آینده اش رو.اما میگذرن، این روزا میگذرن.

Nights in white satin
Never reaching the end
Letters I've written
Never meaning to send
Beauty I'd always missed
With these eyes before
Just what the truth is
I can't say any more

میدونی، میدونین، برای من مهم نیست، هر کاری بکنین و هر اتفاقی بیفته، برای من مهم نیست.شاید این گذشتن برای من معنی بی خیالی پیدا کرده، اما این هم مهم نیست.یه چیزی میمونه به نام خاطره، یا حتی یادگاری.اونه که مهمه چه رنگی باشه.
میتونیم خودمون رو عقل کل بدونیم، میتونیم با خوندن چند تا رمان یا با شنیدن چند تا موزیک فرانسوی که هیچی هم ازش نمیفهمیم، ادعای روشنفکری بکنیم.اما روشنفکری کجا و رفاقت کجا؟ اون شلنگ رو بذاریم زمین و رفاقت کنیم، چون میگذرن، این روزا میگذرن.                                                


پ.ن1: نانوا هم جوش شیرین میزند، بیچاره فرهاد !
پ.ن2: هر اتفاقی نیاز به توجه و تشویق داره، حتی اگه مربوط به خودمون نباشه.خیلی وقتها جلوی اتفاق رو نمیشه گرفت، یا حتی ما در موقعیتی نیستیم که این اجازه رو داشته باشیم.اصلا هم ارزش نداره که خودمون رو خراب کنیم یا حتی زیر هجوم حادثه، خودمون رو له کنیم.نمیدونم چرا سختته، اما از جلوی حادثه خودت رو بکش کنار، تحمل کن، بخصوص که قرار نیست بیشتر از 6 ماه طول بکشه !
پ.ن3: صبر نمیکنم تا اتفاقهای بد به طرفم بیان، خودم میرم به سمتشون و اگه بشه دورشون میزنم، پس حتی یک لحظه هم فکر نکن که اون روز میرسه...

 

Mistique

 

اگرچه نگرانی زیاده،

اگرچه دلمشغولی زیاده،

اگرچه درگیری ذهنی زیاده،

اگرچه میدونم آخرش گند میزنی،

اگرچه قابلیت انجام خیلی کارها رو پیدا کردم،

اگرچه قابلیت شنیدن خیلی چیزهارو پیدا کردم،

اگرچه 24 ساعت شد 29 ساعت و چه خوب شد که شد،

اگرچه هممون داریم توی "گه" بالا پایین میپریم و در عین حال شلنگ گرفتیم دستمون که بقیه رو بشوریم،

اما...

 

 

Quench

 

من فکر میکنم، هرگز...
            نبوده قلب من اینگونه،
         گرم و سرخ
احساس میکنم،
    در بدترین دقایق این شام مرگزای،
            چندین هزار چشمه خورشید در دلم،
                                  می جوشد از یقین

احساس میکنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان،
                                  می روید از زمین
آه ای یقین گمشده،
                          ای ماهی گریز
       در برکه های آینه،
                               لغزیده تو به تو
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه، راهی به من بجو
من فکر میکنم، هرگز...
        نبوده دست من این سان، بزرگ و شاد
                   احساس میکنم،
 در چشم من،
             به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی
      که شب نفس...
احساس میکنم، در هر رگم...
              به هر طپش قلب من کنون،
    بیدارباش قافله ای
                      میزند جرس...
آمد شبی برهنه ام از در، چو روح آب
               در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او، خزه بود
           چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم، از آستان یاس
   آه ای یقین یافته،
                          بازت نمینهم...


سال 86 اومد و جای 85 رو گرفت.به همین سرعت و راحتی.

این لحظه ها، که قیمت قد کمان ماست
                                                    تیریست بی نشانه، که از شصت میرود

خوب آخر ساله، باید عید رو تبریک بگم، اما حوصله ندارم.باید طبق روال این چاردیواری، سال رو دوره کنم، یا جمع بندی، اما حوصله ندارم.شاید لازم هم نباشه، همش رو که ذره به ذره طی سال نوشتم.این اسفند افسانه ای هم که گفتن نداره.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم یا حتی فکر کنم.دست به هر کاری که بزنی، کلی فکر باهاش میاد.درستی یا غلطیش، دوام و استقرارش، ترس و نگرانیش، خیالاتش، برنامه هاش، همه و همه.اما فعلا با اینا کاری ندارم.میخوام بذارمش زیر زبونم و مزه مزش کنم.میخوام بره اون پایین، ته ته دلم بشینه و بهم نیرو بده.منم با اطمینان هرچند موقتی، راه برم و لبخند محو روی لبهام، محوتر از همیشه باشه، واقعی تر از همیشه.

در بستن پیمان ما، تنها گواه ما شد خدا
                                                     تا این جهان برپا بود، این عشق ما بماند به جا

مثل اینکه قراره عید جالبی باشه.مامان جان که تشریف میبرن پیش فوفولشون! منم که تا 5 ام مرخصی دارم و از بعدش حتی جمعه و سیزده بدر هم باید برم خدمت مقدس! دونفر (واحدشون نفره؟!) قراره بیان پیشم و تا 10 ام بمونن، قراره جای خالی خیلی چیزها رو پر کنن! قراره روزی 7 تا فیلم ببینیم با فاصله زمانی یک اپیزود از سریال "Friends" بین هر فیلم! شاید بریم اصفهان، و البته هرگز نمیریم شمال! آخه آدمهای سگی مثل من، همچین ییهویی قاطی میکنن!

همیشه خدایا، محبت دلها، به دلها بماند، بسان دل ما
                                             که لیلی و مجنون، فسانه شود، حکایت ما، جاودانه شود

بوی عید میاد، همون بویی که همیشه برام تازگی داره و انرژی.اصلا مهم نیست نیروهای مسلح دم عیدی آماده باش هستند و امکان وقوع هر اتفاقی هست، اصلا مهم نیست فیلم "300" به فروشش ادامه میده،اصلا مهم نیست که خیلیها حقارتشون رو به اوج تماشا گذاشتن، اصلا اهمیتی نداره که مدت مرخصیم، نه تو پیشمی و نه تو، اصلا اهمیت نمیدم که حتی سرمای بیرون و گرمای بخاری ماشین دلیلی نمیشه برای موندنت، مهم نیست که هر قدم که جلو میرم، این نگرانی لعنتی پا به پام میاد: مهم اینه که من دوست دارم و دوست داشته میشم، و لا غیر!

 

پ.ن 1: یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحال و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال...
پ.ن 2: لطفا دیگه از من راجع به نوشته هام سوال نکنین، چون دیگه جوابتون رو نمیدم!
پ.ن 3: لخت نویسی همیشه دردسرهای خاص خودش رو داره، از طرف هر خواننده ای که فکرش رو بکنی، اما بیشتر از هر زمانی به لختی و بی ناموسی اهمیت میدم!
پ.ن 4: سال آرومی رو براتون آرزو میکنم...

 

Poppeteer

 

خالیه، از چی، نمیدونم، اما خیلی خالیه... باید پرش کنم، باز هم از چی نمیدونم، ولی اگه اینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه...


گفتم تو روابط انسانی، به قانون بقا عقیده دارم؟ فرقش با حالت ماده اینه که ممکنه یه ماده مثلا کاملا بسوزه و به انرژی یا انرژیهای دیگه ای تبدیل بشه ولی تو روابط انسانی وقتی به یکی انرژی میدی، محکومی که از همون هم انرژی بگیری.نمیتونی به یکی انرژی بدی و از بقیه بگیری.نمیده، بهم انرژی ای که باید نمیده.خوب چیکار کنم؟ من دارم تمام تلاشم رو میکنم، اما مثل اینکه نمیشه.اونی که باید نیست، این رو هم من میدونم و هم احتمالا خودش.جالب اینه که هیچ سعی ای هم نمیکنه که عوضش کنه، شاید هم میکنه و من نمیبینم یا حتی لازم نمیبینه بکنه !!! به هر حال ادامه شرایط اون هم به این صورت، برای من یکی که سخته...


من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
      - هرگز، هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
                   هرگز
                          کشت.


پ.ن 1: ویلیام فاکنر: همه ما در براوردن آرزوهایمان، شکست خورده ایم.بنابر این من خودمان را بر اساس شکست باشکوهمان در دست زدن به کاری غیر ممکن ارزیابی میکنم.
پ.ن 2: فکر نمیکردم دائی شدن انقدر لذت بخش باشه، بخصوص وقتی که اون خرس 5 کیلو وزن و 53 سانتیمتر قد داره!!!
پ.ن 3:  بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید، هرچند آنجا جز معنی رنج و پریشانی نیست، اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن...هیچ وقت نکردم و نخواهم کرد.