تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

قصه همیشه تکرار

 

یک نصفه لیوان ویسکی، با دو تا حبه یخ، پشتش هم یه بهمن بلند، عوارض شنیدن این خبر بود. چرا انقدر آسون بود و راحت؟! خیلی گذشته، با اینکه عید دیدمش و خودم نرفتم جلو، با اینکه خیلی وقته تموم شده و برام مرده، با اینکه کارش انقدر احمقانه بود که جای هیچ حرفی نمیذاره، اما یه جوریه. یک چیز تلخ و شیرین که نه میره پایین، نه حل میشه، نه اذیتت میکنه. مونده اون وسط و نمیدونی چیکارش کنی.

خیلی دلم میخواد ازش متنفر باشم و بگم ایشالله بدبخت شی، ایشالله نتیج اش رو ببینی و اون سرت بیاره، ایشالله یه موقع حیاتی ولت کنه و بره، ایشالله...اما نه، ارزشش رو نداره. بچه هم که نیستم. این دنیا هم دار مکافات هست و یه جوری خودش پس میده، پس من چرا بشم آدم بده داستان...

فقط امیدوارم کم نیاره، امیدوارم یه لحظه مهم، یه موقعیت خاص چیزی یادش نیاد، یه موقعی که نباید من نیام جلوی چشاش. امیدوارم بدون حضور من با رویای پوچ اش خوش بخت باشه. آرزوش همین بوده و برای همین هم عجله داشت از این بغل بیوفته تو اون بغل، پس بذار با رویای دخترونه اش خوش باشه...امیدوارم تو خلوت دوتاییتون، تو جایی که فقط باید خودتون دو تا باشین، یهو منو نبینی، یهو با من مقایسه نکنی، یهو یاد من نیوفتی...

با نرمه ی نان، حیوانکی درست کردم،

یک موش طورکی ...

سر پای سومش بودم که ... اکه هی، پا گذاشت به دو  

در رفت که رفت، در امان شب