تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

Quench

 

من فکر میکنم، هرگز...
            نبوده قلب من اینگونه،
         گرم و سرخ
احساس میکنم،
    در بدترین دقایق این شام مرگزای،
            چندین هزار چشمه خورشید در دلم،
                                  می جوشد از یقین

احساس میکنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان،
                                  می روید از زمین
آه ای یقین گمشده،
                          ای ماهی گریز
       در برکه های آینه،
                               لغزیده تو به تو
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه، راهی به من بجو
من فکر میکنم، هرگز...
        نبوده دست من این سان، بزرگ و شاد
                   احساس میکنم،
 در چشم من،
             به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی
      که شب نفس...
احساس میکنم، در هر رگم...
              به هر طپش قلب من کنون،
    بیدارباش قافله ای
                      میزند جرس...
آمد شبی برهنه ام از در، چو روح آب
               در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او، خزه بود
           چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم، از آستان یاس
   آه ای یقین یافته،
                          بازت نمینهم...


سال 86 اومد و جای 85 رو گرفت.به همین سرعت و راحتی.

این لحظه ها، که قیمت قد کمان ماست
                                                    تیریست بی نشانه، که از شصت میرود

خوب آخر ساله، باید عید رو تبریک بگم، اما حوصله ندارم.باید طبق روال این چاردیواری، سال رو دوره کنم، یا جمع بندی، اما حوصله ندارم.شاید لازم هم نباشه، همش رو که ذره به ذره طی سال نوشتم.این اسفند افسانه ای هم که گفتن نداره.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم یا حتی فکر کنم.دست به هر کاری که بزنی، کلی فکر باهاش میاد.درستی یا غلطیش، دوام و استقرارش، ترس و نگرانیش، خیالاتش، برنامه هاش، همه و همه.اما فعلا با اینا کاری ندارم.میخوام بذارمش زیر زبونم و مزه مزش کنم.میخوام بره اون پایین، ته ته دلم بشینه و بهم نیرو بده.منم با اطمینان هرچند موقتی، راه برم و لبخند محو روی لبهام، محوتر از همیشه باشه، واقعی تر از همیشه.

در بستن پیمان ما، تنها گواه ما شد خدا
                                                     تا این جهان برپا بود، این عشق ما بماند به جا

مثل اینکه قراره عید جالبی باشه.مامان جان که تشریف میبرن پیش فوفولشون! منم که تا 5 ام مرخصی دارم و از بعدش حتی جمعه و سیزده بدر هم باید برم خدمت مقدس! دونفر (واحدشون نفره؟!) قراره بیان پیشم و تا 10 ام بمونن، قراره جای خالی خیلی چیزها رو پر کنن! قراره روزی 7 تا فیلم ببینیم با فاصله زمانی یک اپیزود از سریال "Friends" بین هر فیلم! شاید بریم اصفهان، و البته هرگز نمیریم شمال! آخه آدمهای سگی مثل من، همچین ییهویی قاطی میکنن!

همیشه خدایا، محبت دلها، به دلها بماند، بسان دل ما
                                             که لیلی و مجنون، فسانه شود، حکایت ما، جاودانه شود

بوی عید میاد، همون بویی که همیشه برام تازگی داره و انرژی.اصلا مهم نیست نیروهای مسلح دم عیدی آماده باش هستند و امکان وقوع هر اتفاقی هست، اصلا مهم نیست فیلم "300" به فروشش ادامه میده،اصلا مهم نیست که خیلیها حقارتشون رو به اوج تماشا گذاشتن، اصلا اهمیتی نداره که مدت مرخصیم، نه تو پیشمی و نه تو، اصلا اهمیت نمیدم که حتی سرمای بیرون و گرمای بخاری ماشین دلیلی نمیشه برای موندنت، مهم نیست که هر قدم که جلو میرم، این نگرانی لعنتی پا به پام میاد: مهم اینه که من دوست دارم و دوست داشته میشم، و لا غیر!

 

پ.ن 1: یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحال و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال...
پ.ن 2: لطفا دیگه از من راجع به نوشته هام سوال نکنین، چون دیگه جوابتون رو نمیدم!
پ.ن 3: لخت نویسی همیشه دردسرهای خاص خودش رو داره، از طرف هر خواننده ای که فکرش رو بکنی، اما بیشتر از هر زمانی به لختی و بی ناموسی اهمیت میدم!
پ.ن 4: سال آرومی رو براتون آرزو میکنم...

 

Poppeteer

 

خالیه، از چی، نمیدونم، اما خیلی خالیه... باید پرش کنم، باز هم از چی نمیدونم، ولی اگه اینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه...


گفتم تو روابط انسانی، به قانون بقا عقیده دارم؟ فرقش با حالت ماده اینه که ممکنه یه ماده مثلا کاملا بسوزه و به انرژی یا انرژیهای دیگه ای تبدیل بشه ولی تو روابط انسانی وقتی به یکی انرژی میدی، محکومی که از همون هم انرژی بگیری.نمیتونی به یکی انرژی بدی و از بقیه بگیری.نمیده، بهم انرژی ای که باید نمیده.خوب چیکار کنم؟ من دارم تمام تلاشم رو میکنم، اما مثل اینکه نمیشه.اونی که باید نیست، این رو هم من میدونم و هم احتمالا خودش.جالب اینه که هیچ سعی ای هم نمیکنه که عوضش کنه، شاید هم میکنه و من نمیبینم یا حتی لازم نمیبینه بکنه !!! به هر حال ادامه شرایط اون هم به این صورت، برای من یکی که سخته...


من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
      - هرگز، هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
                   هرگز
                          کشت.


پ.ن 1: ویلیام فاکنر: همه ما در براوردن آرزوهایمان، شکست خورده ایم.بنابر این من خودمان را بر اساس شکست باشکوهمان در دست زدن به کاری غیر ممکن ارزیابی میکنم.
پ.ن 2: فکر نمیکردم دائی شدن انقدر لذت بخش باشه، بخصوص وقتی که اون خرس 5 کیلو وزن و 53 سانتیمتر قد داره!!!
پ.ن 3:  بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید، هرچند آنجا جز معنی رنج و پریشانی نیست، اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن...هیچ وقت نکردم و نخواهم کرد.

 

 

Manipulation

 

هزار آفتاب خندان در خرام توست،
هزار ستاره گریان در تمنای من
عشق را، ای کاش، زبان سخن بود...

عزیزم سلام!

این روزها از هوای پادگان خبر ندارم.مگر نگفتم؟ دوره آموزشی تمام شد.جشن سردوشیمان هم دوشنبه 30 بهمن، بدلیل برف، در مسجد برگزار شد.(2 ماه تمرین رژه کردیم و به یک غمزه آسمان، همه چیز تعطیل شد!) 2روز هم امریه صادر کردن حضرات طول کشید اما...همه چیز به خیر گذشت.مرآ مخ، یا به زبان عامیانه، مرکز آموزش مخابرات واقع در لویزان.دیدی دوریمان دوامی نداشت؟! شاید زندگیم روال عادی تری بگیرد، شاید بیشتر برایت وقت داشته باشم، نمی دانم...وداع با بچه های یگان و افسران هم مثل همیشه سخت بود و غمگین، اما این حکایت همچنان ادامه دارد.

نامه هایم برایت کم است، اما چه کسی از این دریای طوفان زده دلم خبر دارد؟نسل ما درون ریز است، غمهایش، حرفهایش...درونش شعله ای دارد عظیم، هیمه ای دارد بلند، اما از بیرون، سرابی بیش به نظر نمیاید.تو هم که به خیسی ماهیهای قرمز سفره هفت سین میمانی، به حرکتی از دست میگریزی، دم به تله نمیدهی، چموشی، غزال گریزپا شاید شایسته ات باشد.اما ماهی هم بیشتر از محفظه بلورین تنگ، مجال تقلا ندارد.همه چیز حدی دارم.فرار، قرار، صبر، اصرار، حتی انکار...زمانش که بگذرد، گذشته است.

خون خوری، گر طلب قسمت ننهاده کنی...

خیلی وقت بود احساس آرامش و کمی سرخوشی واقعی نمیکردم، اما شکر.خطر مرگ اول هفته هم جلوی سکون ذهنیم را نمیتواند بگیرد.هر چه بود به خیر گذشت.مانده است تو و دو سال امکان استفاده مفید و غنیمت دم و شکر خدا و گلهای رز، همین.راستی رز خریدم، باز هم سفید.بهانه نمیخواهد خریدنش، اما خوب تولد مادرم بود.او هم آرامتر است و به آینده امیدوارتر.مینویسم و به تخته میکوبم تا این کم طاقتان خوشی دیگران، چشم نچرخانند و مهلکه به پا نکنند.


چقدر حرف میزنم، تقصیر خودم نیست.دو ماه گفته ام: بله جناب، سپاس جناب، نصر من الله و فتح قریب، من لیسانس وظیفه بابک آزما جمعی یگان 3 گردان 1 هنگ 1 از مرکز آموزش 01 نزاجا هستم جناب!!!. دایره لغاتم محدود شده بود، سوژه بحث نداشتم، حوصله هم.اما حالا فرق میکند، جا دارم برای حرف، گوش دارم برای شنیدن و...

مزاحمت نشوم بیش از این.آزادم، پس بقیه حرفها باشد رودرو، میگذارمشان روی بالهای نگاه، تا منظورم رساتر باشد.

مراقب خودت، خیلی باش!
میبینمت!
میبوسمت!


ساز دلم کوک نیست
کوک دلم دست توست
کوک کن آن را که باز
من بنوازم به ناز..
.