در جواب نامه تو،ای رفیق از تو نوشتم
از تو که شد،با تو آغاز،لحظه لحظه،سرنوشتم
رفتی اما،کردی یادم،آخه یار باوفاتم
واسه فهمیدن حرفات،من رو کم داری،فداتم
تنهایی دستهای ما،با دست هم شد آشنا
با هم تپید،قلبهای ما،از هم شدیم،اما جدا
به من بگو،آخر چرا؟
یه جای دور،چند قدم پایین تر از کوه،چند قدم بالاتر از خونه عشق.یه نسیم ملس گاهی به صورتت سیلی میزنه.با کسی که حرفهاش از جنس حرفاته.غرغر کردن،موزیک گوش دادن،داد زدن،گلایه کردن،دلداری دادن.به شهر خیره شدن،از بالا دیدن،از بالا بریدن،.دیدن کوچیکی آدمها و مناسبات و معاهداتشون،و البته ملازماتشون.یه سری نتیجه گیری احمقانه،مثل اینکه ما باید 40 سال پیش به دنیا میومدیم،یا جایی مثل ایتالیا یا فرانسه.و آخر،رد تمام اینها،و گفتن اینکه این شهر لعنتی و آدمهاش رو دوست داریم و اینکه باید همینجوری موند،اگه فقط خودمون دو تا بمونیم.
اینها پایان یه روز تب داره.یه روز کسل کننده و البته نا امید کننده.شاید ما آدمهای غمگینی هستیم،شاید به قول مامانم،افسرده ایم یا اینکه بی درد.اما من همیشه از همین غم و غمگینی به چیزایی رسیدم که از هزار ساعت خنده هم نرسیدم.غم خیلی زلاله،بی غل و غش،پاک و سازنده...
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبهای خشکیده ام،حرفی واسه گفتن نداره
چشمای همیشه گریون،آخه شستن نداره
تن سردم،دیگه جایی برا خفتن نداره...
گاهی نتونی حرفت رو بزنی،یا بدتر اینکه برعکس بگی یا خیلی چیزای دیگه مثل چرندیات یه نفر،یا افکاری که زاییده دوست داشتن زیادیه،وضع رو یه جورایی پیچیده میکنه.میرسی به جایی که انگار با یه اسپاگتی روبرو شدی که نمیدونی شروعش کجاست.بده آدم نتونه حرفش رو بزنه یا خودش رو نشون بده،ولی حتما یه چیزایی تو صورت و چشمهای آدم هست که ضعف زبان رو جبران میکنه.شاید نمیبینم،نمیگم یا بد میگم اما از یه چیز مطمئنم،اون هم،درجه دوست داشتنه.شاید اشکال اینه که هیچ قانون نوشته و نانوشته ای راهنمای راه نیست،یه راهنما بیشتر نیست اون هم،یه ماهیچه صنوبری شکل...
اگه تورو دوستت دارم خیلی زیاد،منو ببخش...
بخشش از بزرگان است...