تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...



...آب آینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا که دلت با دگران است.
*************
اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن میترسید
همه هراس و ترسش به دروغش نمیارزید
چه اثر از این صداقت؟چه ثمر از این نجابت؟
وقتی قد سر سوزن به وفا نکردیم عادت...
*************
اونور جنگل تن سبز،پشت دشت سر به دامن
اونور روزای تاریک،پشت نیم شبای روشن
برای باور بودن،جایی شاید باشه شاید
برای لمس تن عشق،کسی باید باشه باید
که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسیهات،واسه سادگیت بمیره...

خودم هم نمیدونم چه هارمونی ای بین این شعرها هست.همش به نظرم قشنگه و قابل ذکر.البته اگر همه رو پشت سر هم بخونین،یه نظمی،یه ارتباطی یا یه دوری توش پیدا میشه.این رو هم میدونم که سومی تکراریه و قبلا هم نوشته بودم،اما هنوز هم که این شعر با صدای بی تکرار ابی مخلوط میشه،معجونی میسازه که مو به تنم سیخ میکنه.هنوز هم با شنیدن این شعر و صدا،بین حقیقت و واقعیت معلق میشم.نمیدونم تو جبهه حقیقت بمونم که سالها بهش مینازیدم،یا به سپاه واقعیت ملحق بشم که زرق و برقش خیلی عوام فریبه.اما چه کنم که هنوز عوام بودن رو انتخاب نکردم،که این دو لازم و ملزوم هم هستند.
خیلی وقته که پنجره ام رو از ترس خاک،به روی بهار بسته ام.خیلی وقته که سر و صورت رو تو جذبه گلها صفا نمیدم،حتی اگر رز سفید باشه.نمیدونم چرا همیشه بهاران با خزون ذهن من همراهه.مدتهاست که با فصول،نیم دوره اختلاف فاز دارم.این اختلاف فاز رو میشه جبران کرد،اما وای به وقتی که یه نویز تو زندگی آدم پیدا بشه و تو یکی از فصول که رنگش زرده برات یه لوپ خوشگل درست کنه،که دیگه اون وقت فازی برات نمیمونه که بخوای از اختلافش با طبیعت حرف بزنی.
متنم هم مثل شعرم،شاید نامربوط بود.این آخرشم که رفت تو کار فیزیک،اما دل گله هرجوری باشه،حداقل برای گوینده رضایت بخشه،پس همینیست که هست!!!



۱- عشق قابل خریدن است،همینطور قابل فروختن.
۲- عاطفه و محبت وجود خارجی نداره و هرچی هست به پایین تنه مربوط میشه.
۳- دروغ یک ارزشه و تظاهر، از اون ارزشمندتر.
۴- همه آدمها مثل هم هستند،حتی اگر عکسش ثابت بشه.
۵- باید یواشکی هر کثافت کاری ای رو انجام داد اما آشکارا نمیتونی کار خوبی بکنی.

.
.
.
.
.
وقتی همه این اصول رو قبول دارند و رعایت میکنند،و حتی بقیه رو هم به اینها تشویق میکنند،باید تو هم قبولشون کنی. آدمهایی مثل من که این چیزها به رنگ چشمهاشون نمیاد،هرچی که میگذره تنهاتر میشن.هرچی که میگذره بیشتر تو لاکشون فرو میرن.یه قبیله برای خودشون میسازن،یه نفره.میخواستم بیام اینجا و بنویسم:از این پس یاغی ام دیگر...اما به نظرم هنوز هم خیلی زوده.دروغ چرا،خیلی وقتها نا امید میشم،اما حرفهایی مثل حرف فرناز راجع به برلیان پشت ویترین یا حرفهایی مثل کامنت چهارم مطلب قبلیم یه ذره تسکینم میده.

دل شیشه میلرزه مثل قلب من تو سینه
راستی چرا کسی نبود قلب من رو ببینه؟!



کسی حق نداره اینقدر راجع به بقیه راحت نظر بده،کسی حق نداره تو کار بقیه دخالت کنه،کسی حق نداره افکار خودش،حالا درست یا غلط،رو به بقیه تعمیم بده یا حتی به اجبار بهشون بقبولونه.اینها اصول اولیه زندگی هستند،اما...
یاد گرفتم دیگه اصرار نکنم،یعنی از قبل از عید و وقتی اون اتفاقها در نتیجه اصرار من افتاد و  یک نفر یه جوری با من حرف زد که تا حالا کسی نزده،تصمیم گرفتم دیگه هیچ چیزی رو به زور نخوام.هرکی یه حدی داره،هرچیزی هم همینطور،پس چرا با اصرار بیفرجام اون حد رو بگذرونم؟آره،باید برای چیزی که میخوای تلاش کنی اما نباید به زور بخواهیش.
آدم وقتی بدونه یه نفر چرا باهاش مشکل داره،خیلی راحت میتونه اون مشکل رو حل کنه ولی وقتی ندونی مشکل چیه و از کجاست و نتونی حلش کنی،اون وقته که یه جاییت بد میسوزه...

ای کاش همه مردم شهر،دانه های دلشان پیدا بود....