تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

از عوارض امتحانات...

اهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم
دوریش برایم مشکله کاشکی اونو میبستم
چیکار کنیم دیگه موقع امتحاناست و قاطی کردم دلم میخواد بشینم اینجا چرت و پرت بنویسم تا خود صبح ولی نه وقت دارم نه پیام میذاره(چون اینترنت اونه الان!!)ولی خیلی اوضاع افتضاحیه همیشه از یه کار ثابت تو روزهای متمادی حالم بهم میخورد دیگه چه برسه که اون کار درس خوندن هم باشه...بهر حال ببخشید که نمیتونم بیشتر از این بنویسم چون واقعا وقت ندارم و در ضمن ببخشید اگه بهتون سر نمیزنم چون کامپیوترم خرابه....
من میگم منو شکستن چشم فانوسمو بستن
تو میگی خدا بزرگه ماهو میده به شب من
من میگم اخه دلم بود اونکه افتاده به خاکت
تو میگی سرت سلامت اینه ها زلال و پاکه...

مهمونی
اقا من پنجم تیر بالماسکه دعوت شدم.توروخدا بیاین بگین چی بپوشم....اگرچه من خودم بالماسکم
(بلاگ اریا یه ساله شد...چیزای قشنگ و درستی هم نوشته...این ادم رو خیلی دوست دارم نمیدونم حالا بازم از روی سادگیمه یا نه!!!)


اینه ها اونجا نبودن تا ببینیم که چه زشتیم
رو درخت با نوک خنجر((زنده باد درخت))  نوشتیم
زنگ خوش صدای تفریح واسمون زنگ خطر شد
همه چوبای جنگل دسته تیغ تبر شد

نمیدونم تاحالا شده تو خونه خودتون احساس تنهایی کنین؟احساس کنین که که بچه زن بابا هستین؟!!من که الان اینجوریم و اصلا دیگه با خونه احساس راحتی نمیکنم.از هر فرصتی استفاده میکنم که از خونه برم بیرون و خونه نباشم.به قول سارا مثل اینکه ادما باید همه جا غریب باشن.
واقعا نمیدونم وقتی ادم نه با خونه احساس راحتی نمیکنه نه با بیرون کجا باید بره؟تا بیرون هم میری دردسر.مثل دیشب که ۹.۳۰ شب با پیام و گلناز تو ایران زمین تصادف کردیم(به قول پیام ماشین رو له کردیم!!) و تا ۲۰ دقیقه به ۱۲ منتظر پلیس بودیم اخر هم یه پلیس نعشه برامون فرستادن که نا نداشت حرف بزنه.نمیدونم ولی مثل اینکه همیشه باید سر امتحانا همه چیز بهم بریزه به خصوص اگر هیچی هم درس نخونده باشی.
----------------------------------------------------
باز خدا خیری بده به شیلا که اومد و با اومدنش یه تغییری ایجاد  کرد همش مهمونی کرج و اینور و اونور وگرنه دیگه معلوم نبود چی میشد.فردا هم اگه خدا بخواد داریم میریم کرج شاید دوری از شهر(حتی یک روزه)بتونه فکر و خیال رو از سرم بیرون بریزه.شانس من دوروبریام هم از من بدتر.اون از اریا گلناز پدرام و...چرا همهمون اینجوری شدیم؟؟؟ 
حالا برین یه سری به اینجا بزنین و ریختشون رو بهم بریزین شاید خستگی خوندن چرت و پرتهای من از بدنتون بیرون بره.

سالگرد...

سالگرد
جمعه ۷.۳۰ صبح...میدون تجریش
یک سال گذشت...

نمیدونم...نمیدونم

مرگ

وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم       
داغ دلم تازه میشه،زمزمه های خوندنم           
وسوسه های موندنم با تو هم اندازه میشه            
قد هزارتا پنجره تنهایی اواز میخونم           
دارم با کی حرف میزنم؟نمیدونم نمیدونم         
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره        
کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره          
طلوع من طلوع من          
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه         
طلوع من طلوع من         
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه        
طلوع من طلوع من 
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه    کوچه ها نارفیق شدن
حالا که میخوان شب و روز به همدیگه دروغ بگن   ساعتها هم دقیق شدن     
-----------------------------------------------------------------------------
امروز وقتی برمیگشتم خونه دیگه حتی بوی پیچ های امین الدوله رو هم حس نکردم.....خیلی دور شدم...خیلی...از همه چیز