تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

وقتی دلگیری و تنها


همه خیلی خوشحال بودن و به قول اینجاییا "اکسایتد". سمت چپ من که یه زن هندی بود که انقدر هول بود فکر کنم پای همه رو لگد کرد تا بشینه سر جاش. برای من جالب نبود که حتی تلخ هم بود. چرا کشور من یا همه اینایی که اونجا بودن باید انقدر خراب باشه که انقدر خوشحال باشی که داری تابعیت یه کشور دیگه رو بگیری؟ چسی ناسیونالیستی نمیام اما خیلی بد بود. تمام مدت بغض گلوم رو گرفته بود و چشام خیس بود در حدی که باید سرم رو میگرفتم پایین که تو فیلم و عکسی که آرش داشت از بالا میگرفت نیوفته. احساس میکنم که یه قدم دیگه از اون خاک دور شدم. تمام مدت که سربازای آمریکایی و مثلا افتخاراتشون رو نشون میدادن من فکر میکردم به همه چیزای خوب و بد ایران. به اینکه هرچی میگذره دارم دورتر و دورتر میشم. چاره ای هم نیست، از اونجا رونده و از اینجا مونده.

کاش یه چیزی عوض بشه، کاش اونجا هم خوب بشه. کاش انقدر راحت همه چیز یادمون نره. یه همت و بروجردی ما میرزه به همه پترائوس و ایکس و ایگرگ اینا اما ما ذوق مرگ میشیم که شدیم سیتیزن آمریکا. روزگاره دیگه چیش درسته و با ما مهربون که اینش باشه؟ دلم تنگ شده برای ایران، دلم تنگ شده واسه فارسی حرف زدن تو کوچه خیابون، دلم برای همه اون چیزایی تنگ شده که برای خیلیا دلیل خوشحالی از سیتیزن شدنه. دلم تنگ شده برای ایران، برای خودم، برای دلتنگی، برای تنهایی. دلم تنگ شده ....



بی قراری های شبانه یک غربت زده سبز


بعضی چیزها درونیه. یعنی رفته تو وجودت، تو با اون معنی میدی. مثلا اینکه یکی بی شعوره، یا یکی بد دهنه، یا فلانی با یا بی منطقه. اینا رو میشه با تمرین کم یا زیاد اش کرد اما هیچ وقت نمیشه کامل از بینشون برد. نمیتونی دیگه این قابلیتها رو نداشته باشی. تو با اون و اون با تو اجین شدین.

حالا حکایت منه. سه حرف بیشتر نیستا. برای هر حرف اش شبها و روزها کار کردم. هی خواستم دورش کنم، خواستم کتمانش کنم. گفتم جواب نمیده، عوض شم، عوض کنم. نشد که نشد. نمیشه. سه حرف بیشتر نیست اما دور نمیشه. ع ش ق . با یه نگاه، با یه لبخند، با یه حسی که بعدا حتی بفهمم اشتباه بوده، انگار توم آتیش میگیره، شعلش میزنه بیرون. یه انرژی که نمیدونم از کجا همه تنم رو میگیره و مدتها باهاش خوبم. یه حسی که حتی بعد از هزار بار باز هم انگار تازه است و بهار رو با خودش میاره. چقدر خوبه که هنوز شاید فقط یه خنده باکره من و تا این حد سبز میکنه. همین سه حرف، ع ش ق. از همه عجیبتر اینکه حتی وقتی کسی تو زندگیم نیست هم عاشقم، نمیدونم چجوری اما انگار تا خون تو این تن میچرخه عشق هم جریان داره...


باشد،

قول میدهم بعد از بی قراری گریه ها

بیایم حوالی سبز تو،

یک شاخه شعر بگذارم و بروم

نشان به آن نشان که عشق هنوز دارد نفس می کشد ....



خوب نیا ....



بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق رنگ سرخ است؟ آبیست؟ یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟ عشق را در طرف کودکیم خواب دیدم یکبار، خواستم صادق و عاشق باشم، خواستم مست شقایق باشم، خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود یا که شاید مغلوب پیش زیبایی ها، بخدا خسته شدم میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟ خسته ام درک کنید، میروم زندگیم را بکنم، میروم مثل شما پی احساس غریبم، تا باز شاید عاشق بشوم ...