تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

از کنار هم میگذریم...

ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری؟
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
در بستن پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، برپا بود
این عشق ما بماند به جا
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به شور عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون، فسانه شود
حکایت ما، جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی،
غمم را زچشمم نمیخوانی
از این غم چه حالم، نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته

آروم، امن، شاد، خرسند، خونسرد، کافی، وافی، متنوع!! داره می گذره.گاهی تو این جنگل، باد پیچیده، گاهی خود درختهاش به هم خوردند، گاهی خیلیها کنار درختها آتیش روشن کردند و به ظاهر هدفشون گرم کردن خودشون بوده، هنوز هم تبر به دست توی این جنگل می چرخند و دنبال یه جای خلوت میگردند تا به دور از چشم جنگل و جنگلبان، تیشه به ریشه درخت که نه، به ریشه خودشون بزنن، غافل از اینکه رو هرکدوم از درختهای این جنگل پره از لونه و خونه های درختی.روی هرکدوم از اونها گنجشک و قناری و بلبل و حتی دارکوب زندگی میکنه.همشون آبستن خوشی اند، همشون آماده دون دادن به جوجه های دوستی اند، به پای درخت و شکارچی و تیغ تیز تبر و آتش و سیل هم اهمیتی نمیدن، صدای آواز خوندنشون بلندتر از صدای پای هر صیاد و شکارچی و تبر به دستیه."تو بزن، تبر بزن..." اما "بر عبث می پایی..." چون "به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان..."


پ.ن1: اهمیت داشتن، یه منحنی کاملا صعودیه، که همیشه علاقه داشتم تو اکسترمم مثبت اون باشم.می تونی از هر وسیله ای برای نشون دادن این اکسترمم مثبت استفاده کنی.
پ.ن2: آدمها، خودشون، رفتارشون، گفتارشون، ظاهرشون و همه وابستگیها و روابطشون، نمایانگر شخصیتشونه، پس کوچک من! برای پی بردن به کوچکی کسی، نیاز به گفتن من نیست، از دور داد میزنه!
پ.ن3: صبور میشیم، روشنفکر میشیم، عوض میشیم، خونسرد میشیم، بی تفاوت میشیم، اما نهایتا همونی هستیم که بودیم!

 

00:49


از بغض و فریاد خسته شده ام از دوباره ها بیزارم
دوست دارم بروم یک جای دور
از آنجا دستی تکان بدهم و تمام. این حال اکنون من است
 تا چه پیش آید...

من و تو خیلی به هم شبیهیم، با اینکه یکبار بیشتر ندیدمت و چیز زیادی ازت نمیدونم، اما خیلی شبیهیم.شاید چون جای تورو گرفتم، شاید چون پا جای پای تو گذاشتم.هرکدوم دلایل خودمون رو داریم، اما نتیجه ای که تو گرفتی و من دارم میگیرم، تقریبا یه چیزه.حالا می تونی با خیال راحت، برگردی و یه نگاهی به من بندازی و بفهمی که چیزی از دست ندادی...من و تو خیلی شبیهیم.


رفتم دریا، نشستم و
 دلضربه های عاشقانه ام را به رسم امانت به او سپردم
او امانتدار خوبی است
 
حرف ها را می برد توی خودش
می برد جایی که نا کس نیست پس از گشتی دوباره باز می گردد

من یه سربازم......این به خیلیها کمک میکنه
وقتی سربازیم تموم بشه، از ایران میرم......این به خیلیها کمک میکنه
از 6:30 صبح تا حداقل 13:30 قابل دسترسی نیستم......این به خیلیها کمک میکنه
شبها زود میخوابم......این به خیلیها کمک میکنه
قیافه ام به ساده لوحها میخوره......این به خیلیها کمک میکنه
تا یه جایی تحمل میکنم و بعدش قید همه چیز رو میزنم......این به خودم کمک میکنه
فرق دروغ و راست رو اغلب میفهمم......این به خودم کمک میکنه
همیشه مکانیزمهای مخصوصی برای درک واقعیت دارم......این به خودم کمک میکنه
اتفاق رو حس میکنم، یا حتی بو میکشم......این به خودم کمک میکنه
به قلمروی خودم حساسم، سگ رو به محوطه شیرها راه نمیدم! ......این به خودم کمک میکنه


پ.ن: سوال نپرسین، حوصله ندارم!

 

Breakaway

 

Fucked up

 

آمدم به کوی ات، به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی، به چه کار رفته بودی؟

بهترین راهکار در مواجهه با دریاچه یخ زده، یا اینه که به کل بی خیالش بشی، یا اگه میخوای واردش شی، با لوازم کامل این کار رو بکنی و یا اینکه همون اول و قبل از اینکه به جاهای عمیقتر برسی، بکشی بیرون.وارد نشدن از لذت بردن جلوگیری میکنه، لوازم کافی هم اغلب نداری، اگر هم داشته باشی، اون فکر شکستن و غرق شدن، مدام آزارت میده، پس راه سوم بهترین راه و مطمئنترینشه.هم لذتت رو بردی، هم خطری تهدیدت نمیکنه.
خیلی اوقات زندگی هم همینه، همین خطر کردن و لذت بردن و بیرون کشیدن.همیشه نمیتونی از قطر یخ باخیر باشی، یا حتی از وسایلی که همراهته.ولی امکان بازگشت، چیزی نیست که بخوای بهش شک بکنی.

تگرگی نیست، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم، حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد
فریبت میدهند،
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست،
حریفا گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود پنهان است...

کار تو همونقدر احمقانه است که کار پرنده های پادگان ما.با داشتن آزادی و برگ برنده ای به نام بال برای پرواز، باز هم پر میزنن و میان توی قفسی مثل پادگان.این همه زمین، این همه دشت، این همه جنگل، حتی این همه دریا، چرا اینجا؟ بپر، برو، نمون، بال بزن...این پادگان قواعد خودش رو داره، ارتش هم چرا نداره.


پ.ن1: یک بار دیگه با معنی توامان مرگ و زندگی آشنا شدم.
پ.ن2: بازم میگم، در مقام نطق و خطابه، هممون دردانه روزگاریم، اما در مقام عمل، زواردررفته تر از یکدیگر!