تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

سقف خونه مهربونی زمین اش عشق جوونی


یه آه بلند با یه مد کشیده. نه از روی حسرت یا خستگی که از روی غرور. دیشب شب قشنگی بود و امروز روزی عجیب. صبح که از خواب پاشدم یه کم گیج بودم اما راهم رو پیدا کردم. دیشب برای اولین بار بعد از مدتها به خودم افتخار کردم. سه سال نشده که اومدم اینجا و دروغ نگم لحظات خوب و بد زیادی داشتم. مثل همیشه رنگ زندگیم خاکستری بود اما شاید این سه سال یه کم تیره تر. اما سه سال صبر و تلاش نتیجه و داد بی هیچ نوع کمکی تونستم مستقل شم. به لطف خدا از چهار ماه بعد از ورودم رفتم سر کار و بی کمک هیچ کسی و روی پای خودم تونستم برم جای خودم.

دیشب شب قشنگی بود. خوابیدن تو جای خودم. همه خونه شلوغ بود اما قشنگ بود. امروز عجیب بود. پاشدن تو جایی که هنوز باید یه کم بچرخم تا ببینم چی کجاست. اما راضی ام و خوشحال. مهم اینه که همه این کارارو تنهایی کردم. حتی جابجایی هم تو تنهایی بود. عجب واژه ایه این تنهایی.

این رو نوشتم که ثبت بشه نه اینکه چشم بخورم. پس بر چشم بد لعنت!