تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...



     پسرک به ارتفاع میاندیشید،خانه شان بر بلندی بود.اینبار نه دلیلی برای ماندن داشت و نه دستی که بدنش را از رفتن منصرف کند.تنها او بود و ارتفاع و یک مشت خاطره.آه خاطره...با آن همه خاطره چه کند؟اما خاطره ها رفتنش را راحتتر میکردند.دیگر تکرار نشدن خاطره ها،یا شاید آنهایی که جلوی تکرار خاطره ها را میگرفتند،بدنش را برای همسطح شدن با باد سبکتر میکردند.پس پرید،اینبار دیگر صبر نکرد،اندیشه هم.اینبار پرید، واقعا پرید.
کاغذی از خود به جای گذاشت:بر رفتنم مویه نکنید که در بودنم بارها مویه ام را دیده اید.همه اش را شما باعث شدید،تنها پریدن با من بود-ساده ترین کار-.بارها خواستم که بمانم اما زمان ماندن را از من گرفتید.آن روز که خشک و تر را به آتش نفرت با هم میسوزاندید،فکر ارتفاعی که دم دستم بود را نمیکردید.آن روز که مست از باده تحکم بر من میتاختی،فردای خماری را درنظر نداشتی.بر من مویه نکنید،تنها بگذارید آن دردانه ای که در شهر خیالیمان سلطان بود مویه کند.تنها بگذارید، آن نازک آرای تن ساقه گل،آن دریچه ام به جهان،مویه کند،شاید اگر او هم ارتفاع داشت مانند من میپرید.بر من مویه نکنید،بر من مویه نکنید...





اونی که میخواستم دلم رو شکست و
                        به پای یک عشق جدید نشست و
                                           چشم روی آرزوم همیشه بست و
                  پشت مه پنجرمون رها شد


اونی که میخواستم مثل اشک چکید و
                        تو طول راه باز یک کسی رو دید و
                                           به آرزوش انگار دیگه رسید و
                 به خاطر هیچی ازم جدا شد

 
اونی که میخواستم،من رو تنها گذاشت،رفت...


 اونی که میخواستم دل ازم برید و
                       بین گلها یک گل تازه چید و
                                         به اونی که دلش میخواست رسید و
                 با غم و غصه من رو آشنا کرد


اونی که میخواستم من رو برد بهشت و
                      اسم من رو، رو سردرش نوشت و
                                         بهونه کرد بازی سرنوشت و
                تو شهر رویاها من رو رها کرد


اونی که میخواستم من رو برد از یاد و
                     رفت پیش اون کس که دلش میخواد و
                                         زد زیر عشقش که یادش نیاد و
                مثل همه آدمها بی وفا شد


اونی که میخواستم من رو تنها گذاشت،رفت...



 

بی فایده ترین...

 


بعضی روزها روز شغالند،روز حسرت،روز وداع،روز عبور،روز فنا،روز گذشتن،روز بریدن،روز پریدن،روز برنگشتن،روز ندیدن،روز نشنیدن،روز فرار،روز بیقرار.آن روز هم یکی از این
روزها بود.میدانی،مثل نگاه کردن به غروب خورشید بر گندمزار.هر لحظه که میگذرد زیباتر میشود اما به پایان هم نزدیکتر.میدانی که تا چندی دیگر،اثری از آن زیبایی به چشم نخواهد آمد.من نمیدانستم،تو نمیدانستی...تنها میانمان عشق بود و زیبایی،اما کدام طوفان پیشاپیش خبر میکند؟
گاهی انگار شکستن سدها سخت مینماید،نپذیرفتن آنچه تا بحال پذیرفته ای.تو برای نپذیرفتن ساخته نشده بودی،من هم برای پذیرفتن.
یادم میاید آن روز را که در گوشم زمزمه میکردی "آدمها از آدمها زود سیر میشن..." با خود گمان میکردم شعر آن روز است- هنوز که شعرهای روزانه مان خاطرت هست؟- من هم امروز شعری نجوا میکنم،اما در کدام گوش ؟ "من از تبار غربتم،از آرزوهای محال،قصه ما تموم شده،با یه علامت سوال..." میبینی؟دیگر حتی مصرعها را از هم جدا نمیکنم ،که جدایی بین ما فراتر از جدایی قافیه هاست.
با تو از خدا گفتم،از حرف زدن با او، از نجوا با او،پذیرفتی.میگویند خدا،خداوندگار عشاق است.یار آنان،پس چرا جدایی؟گویی خداییش را فراموش کرده.
من می خورم و تو میکنی بد مستی
خاکم به دهان،مگر تو مستی ربی؟
گاهی با همه ایمانت خود را تنها حس میکنی.خدا هست اما فرسنگها دورتر از تو.حتی بین تو و خدایت هم فاصله است،جدایی است.جدایی خودمان را محو کن،جدایی عشاق پیشکش.چه کنم؟از بی تو بودن نالانم اما از او طلب صلاحمان را کردم.چگونه با خود کلنجار بروم؟چگونه به خود بقبولانم؟
بوی عود و رنگ دود و صوت رود،افکارم را مشوشتر میکند.تو دریا داشتی.تو دریا داشتی،اگر به آن خیره میشدی،همه جوابهایت را میداد.اما من...من بین مشتی کاغذ و چهار دیوار محبوس و ذهنی آشفته از آشفتگیها به چه میخواستم برسم که حال نرسیدم؟حرمتت را با نوشتن نگه داشتم اما تو،در نم باران و شمال،لحظه ای یادم کردی؟انتظاری ندارم،همانم که بودم،بی ادعا و بی انتظار.
با من از منطق گفتی،با تو از حق گفتم.چه سود؟بحثهایمان به "نمیدانم" ختم میشد.راستی نمیدانم.دیگر هیچ نمیدانم.نه،نمیخواهم که بدانم.دانستن بارم را سنگینتر میکتد.نادان آزادتر است.نادان عاقلتر است.خستگی ندارد،افسردگی هم.روزهایش از پی هم میگذرند و او هر روز سبکبالتر.رو به آینده تر.من اما، در گرداب حوادث درجا میزنم.زورق حیاتم را در برهوت معرفت،به آب انداخته ام و بی وقفه پارو میزنم.کدام آب مرا به جلو خواهد برد؟
شاید باید حسرت خورد،باید وداع کرد،باید عبور کرد،باید فنا شد،باید گذشت،باید برید،باید پرید،باید برنگشت،باید ندید،باید نشنید،باید فرار کرد،باید بیقرار بود،اما آن روز،روز اینها نبود...


تنها نگاه بود و تبسم ، میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما...نه
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلب هامان می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره می گداخت
دست تو بود و دست من
‌ــ این دوستان پاک ــ
کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ
ــ پیوند دست ها ــ
دل های ما به خلوت هم راه داشتند
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم


پ.ن: همه ما کسانی را داریم که دیگر پیشمان نیستند،به هر دلیل.جایشان خالیست،اما امید بازگشتشان ناچیز.میتوانید این مطلب را به یاد رفتگانتان بخوانید یا عشقهای گمشده تان،من هم از نوشتن این متن دلیل خود را دارم. 


 




شاید حق با تو باشه،شاید ذهن من منفیه،مسمومه،خودم هم همینطور.ولی اینها به خاطر  هم جنسهای توست.یه بار یکی از دوستهام ازم پرسید چرا انقدر به همه چیز من شک داری و هیچ چیزیم رو قبول نداری،منم بهش گفتم،من نه تورو میشناسم نه میدونم چیکار میکنی،تنها اطلاعاتم از تو،چیزهاییه که خودت بهم میدی،پس اشکال تو همونهاست.ولی باشه،از این به بعد به هیچ چیزی گیر نمیدم،هیچی هم برام مهم نیست،ببینیم کدوم بهتره.


حدود یه سال و نیم دو سال پیش یه کاری بین بچه های دانشگاه بخصوص دوروبریهای خودم مد شده بود،که با "آِ دی" های بیخودی میومدند و خودشون رو دختر جا میزدند و شروع میکردند به لاس زدن(یه بار که یکیشون میگفت دنبال شریک سکسی میگرده!!) که مثلا آمار بگیرن و ببینن من با کی هستم و یا اگر من هم دم به دمشون دادم آمارم رو به بقیه بدهند!! اما بعد از این همه مدت یه ایمیل گرفتم که طرف بعد از کلی قربون صدقه رفتن و ابراز دلتنگی کردن و از بی معرفتی من نالیدن،یه شعر هم برام نوشته که خیلی شبیه کارهای "آرش" و "کامرون کارتیو"!! هست.بخونینش و مثل من به قهقهه بخندین و برای همه بیماران آرزوی شفا و برای همه نیازمندان آرزوی صبر بکنید!!


اگر تو همون بابکی
میدونی هنوز واسم تکی
بابک یعنی گل بهار
یعنی یه خواسته محال
بابک بیا بمون پیشم
دیگه نمیخوام تنها بشم
بابک هوا آفتابیه
ببین آسمونو،آبیه
همه چی دارم،تورو میخوام
من از بهار گل رو میخوام
دلت فقط مال منه
نمیخوام بابک رو،مال همه