تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

اگر بگویم که سعادت،حادثه ایست بر اساس اشتباهی...

 

هنوز هم روزها از پی هم میگذرند و من ام غرق ِعطر اطمینان.اگرچه بسیارند حوادثی که خلقم را تنگ میکنند اما...

صداقتت بوی تعفنی نو میدهد.آنجا که با دستمالی خون آلود در جیبم،به دنبال ِبکارتت میگردم.میگویند حقیقت مثل دستمال ِشب ِزفاف دورانداختنی است،پس من حقیقت را در جیبم گذاشته ام.

تو بگو خالی هستیم و دچار یکنواختی، من میگویم: یاس آنقدر توانا نیست که پا بر سر امید نهد، گرمای خورشید ِاضطراب، کجا خشکی ِچشمه یقین را تواند؟ اما خورشید هنوز زنده است، میبینی که... دروغ نگویم،من هم گاه نا امید میشوم.آنجا که با فندکی در جیب، میخواهم به جنگ تاریکی ِدنیاها بروم.رسول عشق ام، اما در هنگامه بی دینی، کتاب رسالتم دل، و چه بسیارند گوساله های سامری!!!

" هرگز کسی این گونه به کشتن خود بر نخواست، که من به زنده گی نشستم!! "

اما هنوز هم امید،تواناست. سهم من از حیات بسیار است، حتی بعد از مرگ. بسیارتر از موشی که کفنم را بدرد...

 

 

 

پ.ن 1: نمیخواهم چیزی بشنوم، نه از دوست به ظاهر " دون ژوئن " مون و خیل دخترکان خیالی ای که هر روزه به جمع عشاقش میپیوندند و نه از " گرل فرند " (با اقتباس!!) سابقم و شرح دوردورهای مکررش در سطح شهر.زندگی ام در سکون و آرامشی بی نظیر جریان دارد، اگر چه شاید دیگر دل من دل نیست و شاید از نامردیم همین بس، که دیگر آرزوی دخترکان از بلوغ گریخته نباشم، اما به خدا جغد هم به هنگامه شور و شوق بیداری آدمها،سکوت لانه تاریک درد خودش را ترجیح میدهد.

پ.ن 2: کتاب شعر زمان ما،  در باره احمد شاملو را از دختری کتابفروش خریدم - و از گفتگو با او و با خبری اش از همه جا وهمه چیز و همه کس تا آن حد لذت بردم که بسیاری از کارهای آن روزم را به فراموشی سپردم و تن به دریاچه گفتارش زدم و جالبتر اینکه بعد از مدتی که از مغازه اش بیرون آمدم، هیچ احساسی به او نداشتم!! انگار در احساس و رفتارم، به اوج خلوص رسیده ام.-  تنها به این دلیل که از عداوت بی دلیلم با شاملو بکاهم.با تمام فشاری که حین خواندن کتاب بر من وارد میشد، به خواندنش ادامه دادم تا آنجا که بدن همسرش(عشقش) را برای من ِ مخاطب توصیف میکرد، آن هم با لفظ سخیف "پستان" آنجا که گقت:" پستانهایت، کندوی کوهستانهاست..."، کتاب را بستم!!!

پ.ن 3:  یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم . یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ، طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم . دوستان به خدا بی وفایی نکنید ، با دل شکسته جدایی نکنید یا وفا کنید تا آخر عمر یا از اول آشنایی نکنید.

 

به قول شاملوی منفورم:
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.