تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

چرا تنهایی؟

خیلی راجع به این مقدمه فکر کردم که چی بنویسم ولی حالا گفتم میشینم و هرچی به فکرم رسید مینویسم.حالا چرا تنهایی؟این اسم بلاگ قبلی من(با همین دیکته)هست که با یکی از بچه های دانشگاه یا بهتره بگم یه دوست سابق تو Blogspot می نوشتم.حدود 11.30 شب ته کوچمون ،بعد از یه ورزش نصفه نیمه فکر ساختن بلاگ به سرمون زد و همونجا پیشنهاد دادم که اسمشو بذاریم تنهایی که دوستم هم قبول کرد.به فاصه کمتر از یک هفته دوستم گفت که بلاگ رو ساختم و برای تو هم دعوتنامه میل زدم که به صورت Multi user بنویسیم.من هم شروع کردم به نوشتم خیلی ذوق داشتم و کوچکترین اتفاقات روزمره رو هم مینوشتم.اما کم کم با شناخته شدن بلاگ و پیدا شدن یه سری به اصطلاح دوست من هم ذوقم رو از دست دادم.یک سری ادم که دانشگاه و دوستی رو جایی برای خالی کردن عقده هاشون میدونستن شروع کردن به خراب کردن دوستی محکم ما و لوث کردن بلاگ.تو دوستی همش میخواستن بین مارو به هم بزنن و تو بلاگ با کامنتهایی که بی نام یا با اسم مستعار میدادن حوصله مارو سر میبردن.بعد از یه مدت که خیلی من و اون از هم دور شده بودیم یه روز _ که یادش به خیر چقدر تو خونه فحش خوردیم که چرا دیر رفتیم_ نشستیم و با هم حرف زدیم(کاری که این دفعه نکردیم) و به این نتیجه رسیدیم که همش یک سوتفاهم بوده و در نتیجه کار دیگران...همون روز بهش گفتم اگه دفعه دیگه خواستن بین مارو بهم بزنن چی؟اونم خیلی محکم گفت من دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم و هیچ کس هم نمیتونه بین مارو بهم بزنه....بگذریم، باز هم این به اصطلاح دوستان ول نکردن و ادامه دادن.تا سر یه مسئله که دیگه خود دوستم هم از دستشون شاکی شده بود و کارایی که با خودش کرده بودن رو فهمید و تا مدتی باهاشون قهر بود و تو اون مدت هم به من گفت که حالا که شناختیمشون باید حواسمون باشه که از این به بعد چجوری باهاشون برخورد کنیم (و تنها دلخوشی من هم همینه که لااقل اونارو شناخت).اما به دلیل تنهایی یا هر دلیل دیگه باز هم به اونا متمایل شد و دیگه بابک رو فراموش کرد حتی تا مدتها به من و جوجو سلام هم نمیکرد.همه اینا گذشت و اون دوستان که دیگه این دوست منو بدست اوردن تعداد کامنتهاشون رو زیاد کردن...من خیلی دلم میخواست دیگه تو بلاگ ننویسم ولی دنبال بهانه میگشتم(البته خیلی هم راضی به این کار نبودم چون خیلی برای اون بلاگ زحمت کشیدم و تو کمتر از 9 ماه تا حالا یه چیزی حدود 11800 بار به اون بلاگ مراجعه شده که فکر میکنم رکورد خوبیه و البته بیشترش دوستای من بودن) به هر حال بالاخره بهانه رو هم بدست اوردم.وقتی من امریکا بودم تولد این دوستم بود و اون به اصطلاح دوستان بدون اجازه من تمپلیت بلاگ رو عوض کردن و فرداش برای من افلاین گذاشتن که ما این کار رو کردیم.به هر حال بلاگ یک چیز خصوصی و دونفره بود و باید از من اجازه میگرفتن گواینکه من حتما" بهشون اجازه میدادم.من هم وقتی از سفر برگشتم با این مطلب از اون بلاگ خداحافظی کردم و اینجا رو درست کردم:
بیرون از خونه دلها همه سنگ
هرچی میبینی رنگ و نیرنگ
تو مثل یک پر میبردت باد
حتی یادت هم میبرند از یاد
...یا حق
اسمش رو هم برای این دوباره تنهایی گذاشتم چون هم دوستش دارم هم میخوام همیشه تجربه این دوران نه چندان خوشایند رو  به یاد داشته باشم...
(فقط امیدوارم دوستم یک روز بالاخره اونارو بشناسه ولی اصلا" نمیخوام اون روز مثل من ضربه بخوره و همه باوراشو از دست بده.فقط یرای اینکه شما هم یک کم اونارو بشناسین بهتون بگم یکیشون به اون یکی گفته اگه اینا نبودن ما کی سوار همچین ماشینایی میشدیم...!!)

 

نظرات 5 + ارسال نظر
بابک جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 10:47 ب.ظ http://tanhaei.blogsky.com

من نمیدونم ۷ تا کامنتی که اینجا بود و ۳ تا کامنت مطلب قبل کجا رفت.نکنه اینجا رو هم پیدا کردن چون کامنتهای مطلب اولم هست ولی این دو تا که راجع بهشون نوشتم نه...!!

شیما جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 11:37 ب.ظ

آقا سلام.Don't Worry. بازم برات نظر میدیم :) تو خودتو ناراحت نکن. خوش باشید.

سارا شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 12:49 ق.ظ http://saara.persianblog.com

من اومدم دیدم هیچ نظری نیست ! یهو با خودم گفتم: یعنی من نظر ندادم؟؟ بعد گفتم: عجب حواس گوگولی دارم من !
اودم نظر بدم که دیدم اصلا نمی شه :)) حالا که گفتی تازه فهمیدم که بابا من نظر داده بودم !!

کیمیاگر شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 07:39 ق.ظ http://mehrgol.persianblog.com

بابک جان سلام.
اول از همه می خواستم بگم که مبارکه خودت تنها داری می نویسی.
کلی با خوندن مطلب قبلیت ناراحت شدم.
بعضی ها لیاقت ندارن.
این رو بدون که همیشه دوست خوب ما هستی.

زهرا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:53 ب.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

من با اینکه اون موقع غریبه بودم بازم کلی از این جریانات دلم گرفت ......... ولی خودمونیما من به عنوان یک خواننده که ۲ تاشونو خواندم اینجا را بیشتر دوست دارم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد