تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...


خیلیه همرو بخاطر یه نفر کنار بذاری اونوقت اون یه نفر هم بهت بگه که برات چیزی بیشتر از وقت
گذرونی نیست و بخواد به احساسی که بهش داری شک کنه...بهت بگه که خسته شده...بگه که احساسش یه طرفست و خیلی چیزا که میدونه میره رو اعصابت ولی باز بگه.نمیدونم چرا هیچ وقت نمیشه بعضیارو راضی کرد همیشه دنبال یه چیزی میگردن که بنالن و اعصاب خودشونو خودتو سرش خورد کنن.بعد هم با یه جمله که((تو عوض شدی.))راحت خودشون رو از زیر بار مسئولیت بکشن کنار.
انگار همیشه باید منتظر یه اتفاق باشم که در جریانه و من خبر ندارم.
بگو یارب چه بد گفتم؟چه بد کردم؟
که نزدت خویشتن را دیو و دد کردم
بجز عشقی که دردش را به من دادی
به من یارب چه بخشیدی که رد کردم؟
سینا مطلبی هم دستگیر شد.به گفته همسرش یکی از اتهاماتش ((اقدام علیه امنیت ملی از طریق اقدامات هنری و همچنین به خاطر مطالب مندرج در وبلاگ خود!!)) است.حالا معلوم نیست چرا وبلاگش کار نمیکنه...
اینجا هم دارن واسش امضا جمع میکنند.
این مطلب رو یه بار پست کردم ولی دیدم هنوز میخوام بنویسم هنوز میخوام بگم.هروقت یاد اون تجربه تلخ میوفتم انگار همه انگیزه هامو از دست میدم یه حس تلخ وجودمو میگیره و بهم میگه دیگه کاری از تو ساخته نیست..زندگی رقم خورده و از این چرتو پرتها ولی بعد از یه مدت دوباره به خودم میام و شروع میکنم به حرکت تا یه اتفاق دیگه و یه خاطره دیگه منو نگه داره.
شب سیاه سفر کنم
ز تیره راه گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من نیفکن...

نظرات 17 + ارسال نظر
پریناز دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ب.ظ

چه عکس قشنگی...

سارا سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ق.ظ http://saara.persianblog.com

من عکس رو نمی بینم !!
راستی بابی جان ! خیلی خیلی حساس شدی ها ! خوی نیست به خدا....... بعدا می فهمی که بیخودی انرژی مثبت خودت رو تلف یه سری آدم بی خاصیت کرده ای.....یه زمان می فهمی که نصف عمرت تموم شده و دیکه هیچ کس نیست که اونو بهت برگردونه...از دستگیری سینا خیلی خیلی دلخور شدم..... نمی دونم چی بگم. حتما وبلاگش رو بسته اند ! بسیار انسانه....آدم نمی دونه چرا باید تاوان انسانیت رو ببردازه ....تاوان شهامت....تاوان آزدی...تاوان روشن نگری....
اینقدر انسانه که در تمام مدتی که یاسمن و کامبیز در گیر بودند من رو بی خبر نذاشت.....

هانی ـ اتاقک چوبی سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 04:30 ق.ظ http://hani14.persianblog.com

همیشه همین طوره.خیلیا واسه رفتن دلیل بهتر از این سراغ ندارن

شیما سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ق.ظ http://shimshim.persianblog.com

اولا سلام :) دوما عکست توپ بود و سوما اینم مد شده که همه مخ های مملکت برن زندان :( جای پیشرفتی نمونده بابا :(

فاطمه سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 10:12 ب.ظ

مامان عسلی چهارشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 09:41 ق.ظ http://aliyya.persianblog.com

این عکس کلی محشره .... خودتو زیاد درگیر اتفاق های دور و بر نکن .... البته راجع به سینا نمی گم !

بابک یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 06:10 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

بالاخره اینجا درست شد...

سارا یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 06:17 ق.ظ http://saara.persianblog.com

بابا مبارکه ! مردیم از بس اومدیم و گفت : COMMING SOON
حالا بنویس و کم کاریها رو بجبران لطفا !!!
خیلی خوشحال شدم...بدو بدو بدو .منتظریم !!

کیمیاگر یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 06:32 ق.ظ http://mehrgol.persianblog.com

بابک جان
خیلی خیلی خوشحالم که وبلاگت درست شده.
اعصابمون خورد شد بس که اومدیم و خراب بود.
امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال باشی و هیچ غمی تو دلت نباشه.

شیما یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 07:31 ق.ظ http://shimshim.persianblog.com

سلام سلام :) آقا مبارکه :) دیدی وبلاگت درست شد. بدو بنویس.

علیرضا یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 09:01 ب.ظ http://tanhaei.blogspot.com

ار اون روزی که من فهمیدم اینجا بلاگ داری این سیستمم هک شد و منو گذاشت تو خماری ....
کامنتای اون مطلبم که پاک شده حیف چون دوست داشتم اونارم بخونم ببینم بقیه منو چجور آدمی میدونن ....
من که یروزی سیلوستر بودمو حالا شدم گروهبان گارسیا ... خیلی روزا خیلی دلم برات تنگ شد ولی نه به خاطر بقیه بلکه فقط به خاطر خودم از دستت ناراحت شدم بابکی که من اینقدر دوستش داشتم یه روز برگشتمو دیدم که دیگه منو دوست نداره بهم سلام نمیکنه شاید حتی نهایت سو تفاهم من بوده ولی بازم سلام نکرد ......توی تولدم تنها کسی جای خالیشو حس میکردم تو بودی دلم پر میکشید که تو هم باشی ولی حیف که اونور دنیا بودی.... وقتی هم برگشتی هر جور سعی کردم یه راهی پیدا کنم پیدا نشد ولی حداقل الان دلخوشیم اینه که به هم اون سلامو میکنیم حتی اگه تو اونورو نگاه کنی خیالی نیست نمیدونم بقیه حرفای من رو بخونن شاید بگن این عجب آدم ضعیف النفسی ولی اصلا مهم نیست ....ضمنا بابک دیگه آرزو نکن من کسی رو بشناسم چون دیگه تواناییشو ندارم که حتی به مغزم خطور کنه که یه نفرو بد شناختم...

پریناز یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 09:55 ب.ظ

بابی جون بدو بنویس که دیر شد:D

نازبانو یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 11:11 ب.ظ http://nazbanoo.blogspot.com

مبارکه .

سارا دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 10:11 ب.ظ http://saara.persianblog.com

بابکی بنویس تو رو خدا ! لعنت به این وبلاگه که هی خرابه :)) :)) :)) کی درست می شه ؟؟

سارا دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 10:46 ب.ظ http://iris.persianblog.com

سلام.ممنون که به وبلاگ من سر زدید.نوشته جالب و عکس زیبایی بود.باز هم به من سر بزنید خوشحال میشم.موفق و پیروز باشید.

بابک سه‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

علیرضا جون این چیزیه که تو و ((دوستات)) خواستین وتصمیمی نیست که من گرفته باشم...

زهرا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:07 ب.ظ http://faryaaaaad.persianblog.com

۱)منم همیشه به احساسات طرف مقابلم شک میکردم نمیدانم درست یا غلط ولی تا الان که هیچ سودی نبردم ........ تو سعی کن شک نکنی ........... ):
۲) تجربه های تلخ تمام شدن یکم باید به چلوتر نگاه کرد
۳)راستی من با خواندن کامنت علیرضا اشکم در امد ...... نمیدانم چرا ولی شاید خوب بتونم از این نظر بفهمم چی میگه ......... میدونی که چی میگم ؟ ............ ولی این یک واقعیته که بعضی وقتا ادم نمیفهمه ولی کارایی را میکنه که از اساس به ضررشونه ....... نمیدونم !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد