تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد

-این روزها به طرز خیلی تلخی میگذرن. آدمها بیشتر از قبل روی اعصابم حرکات موزون انجام میدن. به جز نتیجه ای که قبلا گرفته بودم، اینکه هرکی مدت زیادی خارج از کشور زندگی کرده به نوعی دیوونه شده، این رو هم جدیدا کشف کردم: اینجا با آدمها مثل ساحل دریا رفتار میشه. یعنی همه زندگی خودشون رو دارن، همه عشق خودشون رو دارن، دلمشغولیها و دغدغه های خودشون رو، و وقتی تفریح میخوان، فان میخوان، گِت اِوِی میخوان، میان سراغت. همین! 

-یاد گرفتم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم. اشتباه کردم و فکر کنم تا گردن تاوانش رو دادم.  

-جالبه، خیلی جالبه. از اینجا به اونجا، تصور کردنی نبود برام. خوشگله، کاریش هم نمیشه کرد. از دربه دری من هم نباید گذشت که مزید بر علت شده، اما خوب چیکار کنم؟ خوشگله. آخر این تنهایی کار دست من میده، اما کاش همه کارا اینجوری باشه. زندگی مسالمت آمیزی رو واسه خودمون درست کردیم. هیچ کی چیز زیادی نمیخواد. زندگی اینجور جاها خیلی جالب میشه برام. کاری به انگیزه اون یا خودم ندارم اما برام جالبه این زنجیره متصل و بالا و پایین دارِ اتفاقات که زیاد نمیشه لفظ روزمره رو بهش اتلاق کرد. اما خوشگله، همین. و البته خواستنی. خدا آخر و عاقبت منِ احمق رو به خیر کنه که مثل آدم بلد نیستم رو زمین صاف راه برم، شاید هم تقصیر من نیست و همیشه جلوم جاده مالرو هست و دره و کوه. خدا به خیر کنه، خدا رو شکر که خوشگله، همین. 

-اینجا چه خوبه. آدمهای کمی از آشناها اینحارو میخونن. اونایی هم که میخونن فارغ از اینکه خوشحال هستم یا نیستم که میخونن، من رو معذب نمیکنن از خوندنشون. میشه هر چند وقتی پناه آورد به اینجا و یه داد آروم زد و خالی شد و رفت.

 

خدا رو شکر که خوشکله، با اون چشای نمکیش 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ

از تیتر می خونم میام پایین
خودم رو یه جایی بین نوشته ها پیدا می کنم
دوباره می خونم
یه کم فکر می کنم
می بندمش
فکر می کنم
می یام یه چیزی بنویسم
می ترسم معذبت کنم
دوباره فکر می کنم
نمی تونم نگم
بد جوری گلوم رو فشار می ده
می نویسمش
طولانی و ملال آوره
اصلا ولش کن
فکر نکنم اصلا برات مهم باشه چی می خوام بگم

سارا شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ

بنویس اما اگه ممکنه آزاردهنده نباشه لطفا
هر بار این نوشتت رو می خونم دلم از این سر دنیا تا اون سر دنیا می گیره

مریم جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ http://barani265.blogfa.com

قشنگ بود

... جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:02 ب.ظ

جایی برای خالی شدن ..
جایی که می شه حرفای نگفته چندین سال تو برای کسی بگی بدون ترس از قضاوت .. بدون ترس از تغییر نگاه ..
خودمونو همیشه محکم نشون می دیم اما درونم پر از حرفهای نگفته است.. فریادی از سکوت سر می دم .. ته دلم هنوز یه نیکه امید هست..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد