تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

نمیدونم تاحالا شده تو خونه خودتون احساس تنهایی کنین؟احساس کنین که که بچه زن بابا هستین؟!!من که الان اینجوریم و اصلا دیگه با خونه احساس راحتی نمیکنم.از هر فرصتی استفاده میکنم که از خونه برم بیرون و خونه نباشم.به قول سارا مثل اینکه ادما باید همه جا غریب باشن.
واقعا نمیدونم وقتی ادم نه با خونه احساس راحتی نمیکنه نه با بیرون کجا باید بره؟تا بیرون هم میری دردسر.مثل دیشب که ۹.۳۰ شب با پیام و گلناز تو ایران زمین تصادف کردیم(به قول پیام ماشین رو له کردیم!!) و تا ۲۰ دقیقه به ۱۲ منتظر پلیس بودیم اخر هم یه پلیس نعشه برامون فرستادن که نا نداشت حرف بزنه.نمیدونم ولی مثل اینکه همیشه باید سر امتحانا همه چیز بهم بریزه به خصوص اگر هیچی هم درس نخونده باشی.
----------------------------------------------------
باز خدا خیری بده به شیلا که اومد و با اومدنش یه تغییری ایجاد  کرد همش مهمونی کرج و اینور و اونور وگرنه دیگه معلوم نبود چی میشد.فردا هم اگه خدا بخواد داریم میریم کرج شاید دوری از شهر(حتی یک روزه)بتونه فکر و خیال رو از سرم بیرون بریزه.شانس من دوروبریام هم از من بدتر.اون از اریا گلناز پدرام و...چرا همهمون اینجوری شدیم؟؟؟ 
حالا برین یه سری به اینجا بزنین و ریختشون رو بهم بریزین شاید خستگی خوندن چرت و پرتهای من از بدنتون بیرون بره.

سالگرد...

سالگرد
جمعه ۷.۳۰ صبح...میدون تجریش
یک سال گذشت...

نمیدونم...نمیدونم

مرگ

وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم       
داغ دلم تازه میشه،زمزمه های خوندنم           
وسوسه های موندنم با تو هم اندازه میشه            
قد هزارتا پنجره تنهایی اواز میخونم           
دارم با کی حرف میزنم؟نمیدونم نمیدونم         
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره        
کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره          
طلوع من طلوع من          
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه         
طلوع من طلوع من         
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه        
طلوع من طلوع من 
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه    کوچه ها نارفیق شدن
حالا که میخوان شب و روز به همدیگه دروغ بگن   ساعتها هم دقیق شدن     
-----------------------------------------------------------------------------
امروز وقتی برمیگشتم خونه دیگه حتی بوی پیچ های امین الدوله رو هم حس نکردم.....خیلی دور شدم...خیلی...از همه چیز

کجایند مردان بی ادعا...؟

جنگ

فتح خرمشهر...خونین شهر...شهر عشق...
محمد بروجردی...جهان ارا...
محمد نبودی ببینی شهر ازاد گشته
خون یارانت پرثمر گشته...
من که اون موقع نبودم ولی با تمام وجود حسش میکنم.انگار من هم یه سهمی توش داشتم.یه غرور خاص...حس بیرون انداختن دشمن از سرزمینی که قبلا خیلی بهش مینازیدیم اما الان...
اگرچه اینجا بلاگ خودمه و هرچی بخوام توش مینویسم ولی نمیخوام فکر کنین من حزب اللهی یا هر چیز دیگه هستم.اصلا به نظر من این چیزا معنی نداره(البته لا اقل خیالم از اونایی که میشناسنم راحته)ولی حرف حق رو به نظر من باید از هر کسی قبول کرد..اقای خمینی یه جمله داره که من عاشقشم و به نظرم خیلی معنی داره:((ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد.)) این همون چیزیه که ازمون گرفتن و همه رو به قبله خوابیدیم که بعد از عراق کی نوبت ما میشه؟؟..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منم بد نیستم.دیروز داشتم به پیام میگفتم شدم عین یه دیوار گچی که یه بچه روش با خودکار خط خطی کرده.اصلا حوصله ندارم.همه چیز یکنواخته البته یه اتفاق بزرگ و یه تغییر در راهه اونم امتحان نیم ترم ریاضی مهندسی اونم جمعه هفته دیگست..
سارا تو کامنتهام یه چیز قشنگ نوشته بود.نوشته بود از وقتی فرق دختر و پسر رو فهمید زندگیش به هم ریخت.ولی من  از وقتی بزرگ شدم زندگیم به هم ریخت.
به قول ابی...من برای زنده موندن جستجوی تازه میخواهم

تنهایی
نمیدونم یه سری اتفاقای احمقانه باید بیوفته و بعد از یه مدت قهر و اشتی بعد از یه اشتی دیگه اونی نباشی که بودی.دیگه به اون چیزایی فکر نکنی که فکر میکردی.
وقتی میگن به ادم دنیا فقط دو روزه...
همه چیزم ریخته به هم.تو خونه که سر کوچکترین چیز لجبازی داریم.این هم از این که قبلا برام یه گریزگاه بود از زندگی کسل کننده اما الان....گاهی هم که میخوام سر خودمو با درس گرم کنم عین بچه های ۸ و ۹ ساله بعد از ۵ دقیقه به بهانه تلویزیون کامپیوتر و حتی خوراکی پا میشم و دیگه هم نمیشینم.همه چیز اونقدر تلخ به نظر میاد که حتی لذت یه مهمونی عالی مثل مهمونی پنجشنبه شب برام همون یه روز دوام داره.
دلم از اون اهنگای ناب ابی میخواد که باهاش داد بزنم ببینم اگه صدام به اون بالا بالاها برسه کسی جواب میده یا نه چون فعلا که همه چیز فقط سواله...سوال

از همه چیز...

تولد
بالاخره اینجا درست شد بعد از ۲ هفته و نیم.اتفاقات ریز و درشت خیلی افتاد.sms(یا به قول احسان کوته پیام پینگیلیش)گرفتم که خیلی بدرد بخوره.یه چیزی رو به چند نفر ثابت کردم که فکر میکنم ارزششو داشت.شنیدم (حالا راست و دروغشو نمیدونم) که یکی از بچه ها با دوست پسرش بهم زده که خیلی ناراحت شدم.راستی 10.30 شب پنجشنبه هم من و پیام و امیر بابک توسط بسیج شهرک غرب دستگیر شدیم!! که بعد از 45 دقیقه معطلی در پارکینگ قرارگاه ازاد شدیم!!
این پنجشنبه هم یکی از بچه های دانشگاه برای دوست دخترش تولد گرفته و انشاالله سه تایی میریم و خوش میگذره.
دیروز با یه دوست قدیمی یه دوست لعنتی بعد از یه سال حرف میزدم.یه چیزایی گفت که خیلی حالمو گرفت.یادم انداخت اون موقعی که دختر (ودختر نما) بینمون نبود و چه جمعی بودیم.۲۰ نفر میشستیم رو ((قلعه)) و انگار کل دانشگاه مال خودمون بود.هر کسی به هر بهانه ای سعی میکرد بیاد تو جمعمون اما حالا...
من هرچقدر از یه چیزی بدم بیاد دقیقا" سرم میاد. یکی از این چیزا دروغ،دورنگی و دوروییه.حالم از همش بهم میخوره ولی خوب خیلی زیاده حتی....دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چیز برام مسخره و تکراری شده.یجور هاله که از بی اعتمادی درست شده دور همه چیزو گرفته برام.دیگه نمیتونم به کسی و چیزی اعتماد کنم حتی خوش ظاهرترینشون....
 امروز تولد ارش بود....22 سالش شد...مبارک بید!!
p.s:مطالب قبلیم همشون رفتن تو ارشیو.انشاالله درستش میکنم.