تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

تنهایی

نه، من خانه ای ندارم، حرفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من، همین هاست که مینویسم. همین طرز نوشتن، از راست به چپ...

از همه چیز...

تولد
بالاخره اینجا درست شد بعد از ۲ هفته و نیم.اتفاقات ریز و درشت خیلی افتاد.sms(یا به قول احسان کوته پیام پینگیلیش)گرفتم که خیلی بدرد بخوره.یه چیزی رو به چند نفر ثابت کردم که فکر میکنم ارزششو داشت.شنیدم (حالا راست و دروغشو نمیدونم) که یکی از بچه ها با دوست پسرش بهم زده که خیلی ناراحت شدم.راستی 10.30 شب پنجشنبه هم من و پیام و امیر بابک توسط بسیج شهرک غرب دستگیر شدیم!! که بعد از 45 دقیقه معطلی در پارکینگ قرارگاه ازاد شدیم!!
این پنجشنبه هم یکی از بچه های دانشگاه برای دوست دخترش تولد گرفته و انشاالله سه تایی میریم و خوش میگذره.
دیروز با یه دوست قدیمی یه دوست لعنتی بعد از یه سال حرف میزدم.یه چیزایی گفت که خیلی حالمو گرفت.یادم انداخت اون موقعی که دختر (ودختر نما) بینمون نبود و چه جمعی بودیم.۲۰ نفر میشستیم رو ((قلعه)) و انگار کل دانشگاه مال خودمون بود.هر کسی به هر بهانه ای سعی میکرد بیاد تو جمعمون اما حالا...
من هرچقدر از یه چیزی بدم بیاد دقیقا" سرم میاد. یکی از این چیزا دروغ،دورنگی و دوروییه.حالم از همش بهم میخوره ولی خوب خیلی زیاده حتی....دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چیز برام مسخره و تکراری شده.یجور هاله که از بی اعتمادی درست شده دور همه چیزو گرفته برام.دیگه نمیتونم به کسی و چیزی اعتماد کنم حتی خوش ظاهرترینشون....
 امروز تولد ارش بود....22 سالش شد...مبارک بید!!


خیلیه همرو بخاطر یه نفر کنار بذاری اونوقت اون یه نفر هم بهت بگه که برات چیزی بیشتر از وقت
گذرونی نیست و بخواد به احساسی که بهش داری شک کنه...بهت بگه که خسته شده...بگه که احساسش یه طرفست و خیلی چیزا که میدونه میره رو اعصابت ولی باز بگه.نمیدونم چرا هیچ وقت نمیشه بعضیارو راضی کرد همیشه دنبال یه چیزی میگردن که بنالن و اعصاب خودشونو خودتو سرش خورد کنن.بعد هم با یه جمله که((تو عوض شدی.))راحت خودشون رو از زیر بار مسئولیت بکشن کنار.
انگار همیشه باید منتظر یه اتفاق باشم که در جریانه و من خبر ندارم.
بگو یارب چه بد گفتم؟چه بد کردم؟
که نزدت خویشتن را دیو و دد کردم
بجز عشقی که دردش را به من دادی
به من یارب چه بخشیدی که رد کردم؟
سینا مطلبی هم دستگیر شد.به گفته همسرش یکی از اتهاماتش ((اقدام علیه امنیت ملی از طریق اقدامات هنری و همچنین به خاطر مطالب مندرج در وبلاگ خود!!)) است.حالا معلوم نیست چرا وبلاگش کار نمیکنه...
اینجا هم دارن واسش امضا جمع میکنند.
این مطلب رو یه بار پست کردم ولی دیدم هنوز میخوام بنویسم هنوز میخوام بگم.هروقت یاد اون تجربه تلخ میوفتم انگار همه انگیزه هامو از دست میدم یه حس تلخ وجودمو میگیره و بهم میگه دیگه کاری از تو ساخته نیست..زندگی رقم خورده و از این چرتو پرتها ولی بعد از یه مدت دوباره به خودم میام و شروع میکنم به حرکت تا یه اتفاق دیگه و یه خاطره دیگه منو نگه داره.
شب سیاه سفر کنم
ز تیره راه گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من نیفکن...

پنجشنبه شب خونه یکی از دوستای ارش تولد دعوت بودیم.یه جمع دوست داشتنی که هیچ کس با بقیه رقابتی نداشت و حسودی هم در کار نبود.هر شوخی ای هم که با هم میکردن (البته بیشتر با ارش!!) بدون هیچ منظوری بود و هیچ دشمنی ای هم پشتش نبود.خیلیها باید یاد بگیرن که جمع دوستانه یعنی همین نه اینکه...
اخ جون موبایلم رو سر وقت دادن چه شماره روندی هم هست.گوشیم هم که قفل بود امروز حاضره و دیگه راحت میشم.ولی گاهی فکر میکنم قبل از اینکه موبایل بیاد ایران مردم چیکار میکردن چون دیگه کم کم به نظر میرسه بی موبایل کار ادم نمیگذره.
نیک اهنگ کوثر هم یه سایت زده.
این قهرمان پایینی هم بالاخره در ۴۰ سالگی خداحافظی کرد و البته حتما خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه مدتهاست پوسترش رو در اتاق منه!!



چرا تنهایی؟

خیلی راجع به این مقدمه فکر کردم که چی بنویسم ولی حالا گفتم میشینم و هرچی به فکرم رسید مینویسم.حالا چرا تنهایی؟این اسم بلاگ قبلی من(با همین دیکته)هست که با یکی از بچه های دانشگاه یا بهتره بگم یه دوست سابق تو Blogspot می نوشتم.حدود 11.30 شب ته کوچمون ،بعد از یه ورزش نصفه نیمه فکر ساختن بلاگ به سرمون زد و همونجا پیشنهاد دادم که اسمشو بذاریم تنهایی که دوستم هم قبول کرد.به فاصه کمتر از یک هفته دوستم گفت که بلاگ رو ساختم و برای تو هم دعوتنامه میل زدم که به صورت Multi user بنویسیم.من هم شروع کردم به نوشتم خیلی ذوق داشتم و کوچکترین اتفاقات روزمره رو هم مینوشتم.اما کم کم با شناخته شدن بلاگ و پیدا شدن یه سری به اصطلاح دوست من هم ذوقم رو از دست دادم.یک سری ادم که دانشگاه و دوستی رو جایی برای خالی کردن عقده هاشون میدونستن شروع کردن به خراب کردن دوستی محکم ما و لوث کردن بلاگ.تو دوستی همش میخواستن بین مارو به هم بزنن و تو بلاگ با کامنتهایی که بی نام یا با اسم مستعار میدادن حوصله مارو سر میبردن.بعد از یه مدت که خیلی من و اون از هم دور شده بودیم یه روز _ که یادش به خیر چقدر تو خونه فحش خوردیم که چرا دیر رفتیم_ نشستیم و با هم حرف زدیم(کاری که این دفعه نکردیم) و به این نتیجه رسیدیم که همش یک سوتفاهم بوده و در نتیجه کار دیگران...همون روز بهش گفتم اگه دفعه دیگه خواستن بین مارو بهم بزنن چی؟اونم خیلی محکم گفت من دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم و هیچ کس هم نمیتونه بین مارو بهم بزنه....بگذریم، باز هم این به اصطلاح دوستان ول نکردن و ادامه دادن.تا سر یه مسئله که دیگه خود دوستم هم از دستشون شاکی شده بود و کارایی که با خودش کرده بودن رو فهمید و تا مدتی باهاشون قهر بود و تو اون مدت هم به من گفت که حالا که شناختیمشون باید حواسمون باشه که از این به بعد چجوری باهاشون برخورد کنیم (و تنها دلخوشی من هم همینه که لااقل اونارو شناخت).اما به دلیل تنهایی یا هر دلیل دیگه باز هم به اونا متمایل شد و دیگه بابک رو فراموش کرد حتی تا مدتها به من و جوجو سلام هم نمیکرد.همه اینا گذشت و اون دوستان که دیگه این دوست منو بدست اوردن تعداد کامنتهاشون رو زیاد کردن...من خیلی دلم میخواست دیگه تو بلاگ ننویسم ولی دنبال بهانه میگشتم(البته خیلی هم راضی به این کار نبودم چون خیلی برای اون بلاگ زحمت کشیدم و تو کمتر از 9 ماه تا حالا یه چیزی حدود 11800 بار به اون بلاگ مراجعه شده که فکر میکنم رکورد خوبیه و البته بیشترش دوستای من بودن) به هر حال بالاخره بهانه رو هم بدست اوردم.وقتی من امریکا بودم تولد این دوستم بود و اون به اصطلاح دوستان بدون اجازه من تمپلیت بلاگ رو عوض کردن و فرداش برای من افلاین گذاشتن که ما این کار رو کردیم.به هر حال بلاگ یک چیز خصوصی و دونفره بود و باید از من اجازه میگرفتن گواینکه من حتما" بهشون اجازه میدادم.من هم وقتی از سفر برگشتم با این مطلب از اون بلاگ خداحافظی کردم و اینجا رو درست کردم:
بیرون از خونه دلها همه سنگ
هرچی میبینی رنگ و نیرنگ
تو مثل یک پر میبردت باد
حتی یادت هم میبرند از یاد
...یا حق
اسمش رو هم برای این دوباره تنهایی گذاشتم چون هم دوستش دارم هم میخوام همیشه تجربه این دوران نه چندان خوشایند رو  به یاد داشته باشم...
(فقط امیدوارم دوستم یک روز بالاخره اونارو بشناسه ولی اصلا" نمیخوام اون روز مثل من ضربه بخوره و همه باوراشو از دست بده.فقط یرای اینکه شما هم یک کم اونارو بشناسین بهتون بگم یکیشون به اون یکی گفته اگه اینا نبودن ما کی سوار همچین ماشینایی میشدیم...!!)

 

چی بگم؟

وقتی به اوج کثافت وجود یک نفر پی میبری که با عشق بری براش سوغاتی بخری و اون پشت سرت بگه:اره.. بابک همه اینارو از مغازه ۱ دلاری گرفته.اگر حتی سوغاتی تو ۱ دلار باشه باز لیاقت همون ۱ دلار رو هم نداری...
(میخواستم اول مقدمه برای بلاگم بنویسم ولی انقدر اینا باحالن که نشد)

حرف اول

این مطلب رو فقط برای تست نوشتم حالا تا بعد...
(حالا میگم چرا اومدم اینجا)